هشتم فوریه


اتفاق‌ ساده‌ایست. بزنی بیرون و نیم ساعت در زیبایی محض سرما غوطه‌ور شوی، بایستی کنار ردیف درختان بلورآجین از سرمای فوریه، به این فکر کنی چقدر دوری. چقدر آشنا و نامأنوسی هم‌زمان با همه‌ی این‌ها. چقدر زمزمه‌های آن دورها، آن گرما و عرق و بوی دود و صدای نفرتی که می‌تازد بر فراز شهری که گذاشتی و گذشتی دوراند. انگار اسکلت اسبی عظیم، بی‌چشم و بی یال و دم، روی تن عابران یورتمه می‌رود آن‌جا. این‌جایی که ایستاده‌ای اما… فقط صدای نشستن آرام پولک‌های برف روی برگ‌ها، بادی مختصر و خرت خرت آرام قدم‌هات روی پُف تُرد برف‌هاست. لحظه‌هایی این‌طور خوب که گوش بدی، صدای شیهه‌ی اسبی در دوردست به گوش می‌رسد. خیلی ساده است. تو داری رؤیایی تازه شروع می‌کنی. دست‌هات را توی جیب فرو می‌کنی، گردنت را لای شال و پالتو فرو می‌کنی و راه رفته را برمی‌گردی.

وبلاگ

فارسی