گفتوجو با جناب محمدرضا سالاری / روزنامهی اعتماد
محمدرضا سالاری/ «لکنت» به نوعی ادامه داستان «جنوار»، آخرین داستان از مجموعه «پرتره مرد ناتمام» است که در سال ۹۱ جایزه بنیاد گلشیری برای مجموعهداستان اول و جایزه گام اول را در همان سال از آن خود کرده بود و نامزدی نهایی جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعات را هم برایش به ارمغان آورده بود. «لکنت» دومین کتاب و نخستین رمان امیرحسین یزدان بد است که از سوی نشر «افق» منتشر شده است؛ رمانی سیاسی- تاریخی بر بستر اسطوره، معما و بر اساس حوادثی مستند که در سه کشور ایران، آذربایجان و افغانستان میگذرد. محور کتاب ماجرای درگیری نویسنده با جاسوسی از فعالان سیاسی آذربایجان در دهه ۲۰ است. پای نویسنده در حوادثی پیچیده به افغانستان و قلب نیروهای نظامی امریکا و ناتو کشیده میشود؛ رمز و رازهایی که باید رمان را خواند، تاشاید بتوانید آن را بگشایید!
لکنت به نوعی ادامه «جنوار» آخرین داستان مجموعه «پرتره مرد ناتمام»است. چرا اسم داستان را حاجی جنوار نگذاشتی. حاجی جنوار داستانیتر نبود؟
صادقانه بگویم، نگران بودم. اردیبهشت ۹۲ برای چاپ کتاب اقدام کردم. درست زمانی که رفتارهایی که از اداره کتاب میدیدیم پر از ضد و نقیض بود و سه،چهار ماه قبلتر ماجرای چشمه پیش آمده بود. لفظ «حاجی» که بومی آن مناطق است میتوانست حساسیتبرانگیز باشد. حاضر نبودم بیشتر از این خطر کنم.
حاجی جنوار با گرگ اجنبیکش براهنی چه قرابتی دارد؟ داستان حاجی جنوار داستان البته خودیکش بود و هست. به نوعی او پسرکش و برادرکش و قابیلکش هم هست.
اسطوره گرگ خاکستری، از ترکهای آناتولی تا اویغورهای سینکیانگ چین بدون اغراق دهها نسخه دارد. رضا براهنی به یکی از آنها و با توجه به مضمون داستانش پرداخته است. حالا با کمی جسارت شاید بتوانم بگویم که به نوعی همین موضوعی که گفتی میتواند تفاوت دیدگاه من با ایشان باشد. پیشنهاد تازهیی که شاید بشود در قالب یکجور مطالعه تطبیقی در کنار یکی،دو نمونه دیگر از این دست به آن پرداخت. به جهت پراکندگی و عرض جغرافیایی دارم از نواری حرف میزنم که از اروپای شرقی و مرزهای امپراتوری عثمانی شروع میشود و تا شمال غربی چین ادامه پیدا میکند. قوت، قورت، کورت، گورد و نظایر اینها معادلهایی است که در این گسترههزاران کیلومتری برایش استفاده میکنند. من در کاربرد این کلمه هم مراقب بودم. اصطلاح جنوار را که همان جانور فارسی باشد برایش انتخاب کردم. راه فرارم بود از درآویختن به مفاهیم نانوشته پس پشت یک کلمه هزاران ساله. ارجاعات و مفاهیمی که کلمهها میتوانند داشته باشند، حواست نباشد، قادرند کل معنایی که به دنبالش هستی را به ضد خودش تبدیل کنند. توی زندگی و محاوره روزمره هم همین است. قدرت و گاه شیطنت کلمهها را دستکم نمیگیرم. میخواهم برایت از بلندپروازیها و آرزوهایم در نویسندگی صمیمانه حرف بزنم.
گستره و جهان داستانی که انتخاب کردی به نوعی ادامه داستان کوتاه «جنوار» است، اما اینجا خیلی بیشتر باید مینوشتی. آن پرتره ناتمام حاجی جنوار را کامل کردهیی اما هنوز نصف حاجی جنوار زیر زمین است. من دوست داشتم بیشتر بخوانم. نمیخواستم زود تمام شود.
ادبیاتی که من دنبالش هستم از مطولنویسی و عطف قطور و بیمورد کتاب حذر میکند؛ یعنی اساسا مسالهاش نیست. تولید انبوه داستان را حالا سینما و با فاصله بسیار نماهنگ و اندکی گونههای نوین تئاتر و شعر بر عهده گرفتهاند. ادبیات راهی جز واکاوی راههای نرفته ندارد. من به ایده بها میدهم و جسارت ورود به عرصههای فراوانی که تسلط بیچون و چرای «رئالیسم اجتماعی»، به سرکردگی تفکر چپ حزبی، سالهاست ما را از آنها دور کرده؛ ادبیاتی که تمامقد وارد بحرانهای فکری و معنایی جامعه نشود و فرم را به مثابه دیالکتیک دوگانه افشا و اختفا به کار نیندازد، به مدیومهایی مثل سینما، مفت خواهد باخت. این معنا، میتواند حتی واکنش من به نویسندههایی که ادبیات سرگرمی مینویسند تلقی شود. اشکالی هم ندارد. من اما به عنوان نویسنده، یک فیلم خوشساخت را با موسیقی و بازیگر و میزانسن حرفهیی، هزاربار به کار بعضا طاقتفرسای خواندن ترجیح میدهم، چه رسد به آدمی که اینکاره نیست. فقط دارم حسابم را از تفکری که به نظر من ۵۰ سال با تاخیر به میدان رسیده، جدا میکنم. جریانی که پس از شکست در مقبولکردن مفهوم ادبیات زبانانداز و آشپزخانهیی و آپارتمانی و محلهیی و شهری، حالا سربند دست به نقدی چون «کلیدر»، زور میزند کلاسیکنمای دوجلدی بنویسد و کف و سوت و هورا بگیرد. گویی یادمان رفته شاهکارها، ایستاده بر ارتفاع نگاه و اندیشگیشان و نهتنها وجهه انتقادیشان، بلکه به صلابهکشیدن روح زمانشان است که شاهکار شدهاند. رمان همچنان برای من فرمی است برای فکرکردن و حملهکردن و خراشیدن. نوک پیکان نواندیشی است. بحرانی که در مضمونهای شلخته و غیاب اندیشه در رمان میبینم فعلا دغدغهام است. تاکید میکنم که این تلقی من است و تکرار میکنم که مردم، کتابِ قصه هم میخواهند. اما کار من چیز دیگری است. بگذار محافظهکاری را کنار بگذارم. گمانم تا به امروز اسب را پشت گاری بستهایم. آنچه کشنده روایت است اغلب یا ضعیف و دستچندم و تکراری است یا اساسا فراموشاش کردهایم. دارم سعی میکنم اسب و گاری را در جای درستشان بگذارم و خوب میدانم هنوز با آنچه باید باشد بسیار فاصله دارم. یادت باشد آنچه میگویم شکل کامل و نهایی فکرم تا امروز است و بدیهی است که مدعی نیستم کارم هم، به این پایه رسیده باشد. دارم از آرزوهایم حرف میزنم تا درستتر ببینمشان. نخستین قدم برای رسیدن به هدف همین است احتمالا. یادم هست که لکنت فقط رمان اولم است.
تو فیزیک ، فلسفه و کامپیوتر خواندی. بعد داستاننویس شدی. چرا فیزیک ، فلسفه و کامپیوتر تو را راضی نکرد. میخواهم بگویم تو چرا داستاننویس شدی. امیدوارم دوباره فاز عوض نکنی. چطور روحت با داستان نوشتن آرام گرفته.
ادبیات، برزخ آنهایی است که برای دانستن قناعت نمیکنند. هیچکدام از دانستههایم و خواندههایم بیمصرف نمانده. باور کن فرصتم کم بود. هنوز هم فکر میکنم کمی زود به آن آرامش و اطمینانی که میگویی رسیدهام. نسخه نمیشود پیچید، اما نخستین کتابم را در ۳۱ سالگی چاپ کردم. نسبت به نرم کمی زود است. هنوز میشد بیواهمه و تجربهگراتر زندگی کنم. اما نوشتن، تقدیر که نه، تنها الزامی است که حالا از پس حدود هشتسال اخیر ذرهیی کم نشده و در پناهش لنگر انداختهام. در حسرت دستکم دو تا رشته و به قول تو فاز دیگر هم تا حدی که حس کنم «میفهمم» ماندم. دریغ که فرصت بسیار تنگ است. نکته اما اینجاست که علوم، هرکدام به فراخور، مدعی هستند که کمک میکنند تو بهتر و درستتر زندگی کنی. ادبیات ادعایی ندارد جز اینکه کمک میکند از رنجکشیدنت لذت ببری. قدرتمندانهترین شیوه زانوزدن بشر است. اگر راه بهتر و صادقانهتری پیدا کنم، بعید میدانم بتوانم در برابرش مقاومت کنم. حالا فکر میکنم در جستوجوی درمان نباش. از رنجکشیدنت لذت ببر.
تو از تکنیک مستند در داستان استفاده کردهیی. تو خودت را هم وارد داستان کردهیی. تو سیاست و تاریخ و معما را با هم استفاده کردهیی. به قول قدیمیها پستمدرن بودی. چرا خودت بیشتر توی داستان نبودی. خود امیر حسین یزدان بد را میگویم. آن نویسنده توی رمان خودت بودی. درست میگویم. کمی تیپ نشده بود؟ میخواهم بگویم داستان بر راوی میچربید.
از بحثهای ژانری و مکتبشناسی حذر میکنم. دانسته فرار میکنم. کار من نیست. من فقط به نیازهای درونی ایدهام پاسخ میدهم. هنگام نوشتن فقط با یک پرسش کاملا تکراری مواجهم. مهمترین چالش من هنوز این است که «ادبیات چیست و چه دستاوردی میتواند داشته باشد؟». همینقدر ساده و ابتدایی به ظاهر. پاسخم اما کار را برای خودم سخت میکند. تا زمانی که متن به استعلا و شهود خودم در وهله نخست و ادراک و سلوک خواننده در مرحله بعد منجر نشود، برای من ادبیات شکل نگرفته. حالا مشابهتهای عجیبی میان نوعی نگاه معنوی و نوشتن میبینم. حالا فکر میکنم، نوشتن برای من سرگرمی و شغل یا راهی برای هویتیابی اجتماعی نیست. نوعی زندگی کردن است و ارائه دستاوردهای آن زیستن، به دیگران. مادامی که تجلی سرخوشی و رنج، امید و یأس، خشونت و صلح توامان نداشته باشد در جان نویسنده، رخ نداده است. روی اجتنابناپذیر این تجلی، گذر از خود و نفس است و پیوستن به چیزی بزرگتر. خوشحالم که با وجود اینکه راوی داستان منم، راوی در داستان حل شده. گم شده. حالا به این نتیجه رسیدهام که برخورداری از جادوی کلمه، مادامی که رنگ تعالی نداشته باشد، مفیستوفلسی لاجرم برایت خواهد بود. این یک بند کلیدی را علیالحساب داشته باش، در این مورد حرفهای بسیاری دارم که باید صبر کرد و دید چقدر میتوانم اجراییاش کنم. گمانم بیرحمترین جلاد هر نویسندهیی، فاصله هولناک فکرش تا متنش، تا زندگیاش تا حقیقت وجودش باشد. اما از این حرفها که بگذریم و سویه فنی کار را ببینیم، نقطه تمرکز داستان، راوی نبود. دلیلی نداشت تمرکز خواننده را از اصل به فرع بکشم. یکی از موتیوهای مهم این داستان همین است که «نوشته، داستان تو نیست شازده. داستان تو رو مینویسه شازده.». تلاش برای واقع نمایی بیحد و حصر و استفاده از انواع شیوههای مستند کردن حوادث، چالش با همین موضوع بود. در لکنت دارم به نوعی میکوشم به چیستی داستان و ادبیات بپردازم. برای همین مجبور بودم از نقطهیی بالاتر دوربینم را بکارم. تنها چیزی که بالاتر از داستان جا میگرفت، واقعیت بود و واقعنمایی و نه چیز دیگری. حقیقت محض با تمام مستندات مشکوکش و مراجع قابل جعل کردنش و تاریخی که متزلزلترین و تحریفپذیرترین دستاویز آنچیزی است که واقعیت خطابش میکنند.
از متن این طور برداشت میشود که حسابی تحقیق کردهیی. از عادتهای نوشتنت بگو.
اگر مفروضاتی که تا اینجا گفتم را بپذیری، طبیعی است که رمان مجبور میشود به مثابه رسانهیی اطلاعرسان و افشاگر به جستار و پژوهش تکیه کند. تا جایی که من میدانم استادم آقای محمدعلی این بحث را سیستماتیکتر پایه گذاشت و نامش را«رمان پژوهشی» گذاشت. سهگانه معروف«روز اول عشق» را هم بر همین مبنا نوشت. اسطوره و تاریخ را در ساخت و بافتی نو، بازآفرینی و خوانشپذیر کرد. من اما سعی کردم چیزهای بیشتری به آن ایده اضافه کنم. در نهایت، خواندن و آموختن و دیدن و دقت کردن عشق من است. پیش از لکنت، بیشتر مطالعاتم روی موضوع دیپلماسی و تاریخ مواجهه ملل، متمرکز بود. بیشتر هم روی خاورمیانه کار میکردم. به جز سفرهایی که شرحش در خود کتاب آمده، روزها و شبهای زیادی به حرفی که میخواهم بزنم فکر میکردم و مقاله میخواندم و مطلب دانلود میکردم. داشتم روی داستان بلند دیگری کار میکردم. لکنت ناغافل سرکشید. هیچ شیوه عجیب و غریبی برای کار ندارم. تایپ میکنم و قهوه مینوشم. شاغلم و کارمند آیتی یک شرکت خصوصی و کار دیگری ندارم جز مشغولیتهایم در شرکت، پرسهگردی میان آدمها و نوشتن و خواندن. از ادا و اطوار هنریها هم بیزارم. جنوار اگر چه دقیقا گرگ نبود اما گرگ هم دیدهام. جز گرگهایی که از دور و هنگام پرسهگردی در اطراف رودخانه خیاو و کوهپایههای سبلان، سرزمین آبا و اجدادیام دیده بودم، یکی هم در پارک پردیسان تهران بود، نزدیکیهای خانهام، که داشت از افسردگی میمرد. گرگ بود آقا. گرگ خاکستری. بعد از نوشتن صحنه مانی و جنگ تکتیراندازهای امریکایی، یک روز باز هم به دیدارش رفتم. نبود. گمانم از قفس بیرون آمده بود. زده بود توی رگ شهر. من هم به کسی چیزی نگفته بودم تا حالا. مراقبش باشید. از ما گفتن.
الان مشغول نوشتن نمایشنامه و رمان هستی. تو شروع خوبی داشتی. جایزه گلشیری را گرفتی. به قول خودت«و اینک گلشیری.» دوست داری تا کجا پیش بروی. اصلا داستان نویسی به پیش رفتنه یا فرو رفتن. به قول شاعر «ما هیچگاه پیش نرفتیم. ما فرو رفتیم.»
هیچ پیشبینیای از آینده ندارم. دارم روی رمان جدیدم کار میکنم. این پروژه نباید زمانش از یک سال و نیم آینده تجاوز کند. هنگام نوشتن لکنت وقت خیلی زیادی تلف کردم. بیشتر هم برای مدیریت شیوه زندگیام صرف شد و چیدمان تازهیی که بتوانم همهچیز را در راستای نوشتن نظم بدهم. کار سختی بود. حالا از خودم بیشتر انتظار دارم. نمایشنامه را فعلا متوقف کردهام. راضیام نمیکرد. درک تئاتریام کافی نیست هنوز. یکی از کارهای سخت من انتخاب بهترین و جذابترین موضوعات پیش رویم است. دستکم فعلا جز رمان، هر از گاهی چیزهایی مینویسم در مورد ادبیات ، فیزیک و فلسفه. جوایز و نامزدیها، هم خوب بودند و هم بد. میتواند بخشکاندت و فرو ببردت یا پیش براند و جسارت خطر کردن بدهد. بستگی به مواجهه نویسنده با موضوع دارد. حالا اما به تمامه موضوعیت سری توی سرها داشتن برایم از بین رفته. بالاخص در فضای مجازی که به گمانم بعضا دارد نسل ما را تباه میکند. خصوصا تازهکارها را. دوست دارم تا رسیدن به بهترین نوشتهام که یکجایی در گوشه کنار سالیان پیش رو ایستاده و انتظارم را میکشد دوام بیاورم. دوست دارم بیشتر و بهتر از نوشتنم و زندگی کردنم لذت ببرم.
http://www.etemaad.ir/Released/93-02-28/338.htm#276093