پس از چاپ «پرترهی مرد ناتمام» و در شرایط خاص اجتماعی آنروزها، گفت و گوی جالبی درگرفت میان من و نویسندهی نامآشنای مقیم آلمان، آقای حسین نوشآذر که رمان «سفر کردهها»یش این روزها روی پیشخوان کتابفروشیها خوش میدرخشد. آنچه در پی میآید متن نامههاییست که میان ما رد و بدل شد و برای اولین بار در «تیلهباز» منتشرشان میکنم.
حسین نوشآذر: آقای یزدانبد عزیز! در داستانهای پیوسته «پرترهی مرد ناتمام» یک خط فکری داستانها را به هم میپیوندد. این خط فکری به نظر من همان تضاد تجدد با سنت و اندیشهی استقلال سیاسی در ایران است که زمانی یکی از شعارهای انقلاب بود. در داستان اول که واقعاً خواندنیست و طنز ریزبافتی هم دارد، این فکر به این شکل خودش را نشان میدهد که شخصیت محوری داستان شما، مردی به نام مهرداد ناصری به خاطر درد زانو (یا شاید هم به صرفاً به بهانهی درد زانو) توالت فرنگی را به مستراح سنتی ترجیح میدهد. در همان حال همسر این شخص اصرار دارد که از همان مستراح سنتی استفاده کند. فکر میکنید تضاد میان تجدد و سنت حتی به روابط زناشویی هم راه پیدا کرده؟
اگر نگاهی از کنار، به حرکت دَورانی جسمی حول نقطهی مرکزی بیاندازید، از هر طرف که باشد، رفت و آمد پینگپونگی جسم دوارتان را خواهید دید. تاریخ مدام دارد این رفت و برگشت را تکرار میکند. از روزگاری که ایران نقطهی تلاقی جادههای بزرگ تجارت، فرهنگ و زبان در جهان بود، تا همین امروز، همیشه شاهد برخورد داشتههای خودش با تحفهی دیگران بوده است. چیزی که امروز مصداق برخورد سنت و تجدد شده. مثلث کوچکیست در جهان که سواحل شرقی خلیج فارس را به مرزهای جنوبی آناتولی وصل میکند و از سوی دیگر تا کرانهی باختری رود اردن و نوار غزه امتداد مییابد. اینجا روح خاورمیانه است و من داستاننویس آن. این میانه بودن واژهای نیست که اتفاقی به این سرزمینها اطلاق شود. میانهگی در مفاهیم کلان انسانی و تمدنهای بزرگ جهان، در دل این مثلث شکل میگیرد. جایی که توجه عمدهی قدرتهای گذشته و آینده را به خود معطوف کرده و خواهد کرد. جز یکی دو دین و نحلهی فکری، نطفهی قریب به اتفاق ادیان و تمدنهای بزرگ جهان همینجا بسته شده و پژواکش در کرانههای شرق و غرب جهان آرام گرفته است. تضاد واژهی مناسبی نیست. تضاد همیشه به نفی طرفین میانجامد. نه در این داستان و نه در تاریخ این سرزمین، هیچ چیز نفی نشده. مردم ما چیزی را پس نزدهاند؛ نادیده نگرفتهاند. به خصوص در تاریخ فکری و فرهنگیشان، هر چیز تازهای را به داشتههای پیشین افزودهاند. چالشی بوده که گاه به تقابل کشیده، گاه به تعامل اما همیشه پاسخی داشته است. حاصل ماجرا دیالوگ بوده و کش و واکش میان افکار. زناشویی به عنوان یک مدل کوچک از اجتماع انسانی، آنهم در این سرزمین پر تنش، طبیعتاً از این برخورد تاثیر گرفته است. از روزگاری که داستانهای هزار و یک شب، میان «ملک جوانبخت» و «شهرزاد» آن چالش روایی را شکل داده این وضعیت وجود داشته. از روزگار شاهزادهای که دنیایش قد کف دست بود و زنی روشن بین، قصههایی از سرزمینهای دور برایش نقل میکند تا ضمیر آشفتهی او و شمشیر آختهاش را به آرامش برساند. مردم من این چالش را با تمام وجودشان حس میکنند. میان زن و شوهرها، میان والدین و فرزندان تا ساختارهای بزرگتر اجتماعی. این چالش، آخرین بار به مشروطه ختم شد و حالا صد سال بعد باز هم به اوج دیگری نزدیک میشویم.
غیر ازین تأثیرپذیری که شما میگویید، به هر حال کشش و کوششی، تضاد و تقابلی میان تجدد و سنت هست و در این میان ظاهراً کفهی سنت، دستکم در فرهنگ رسمی ما سنگینتر است. در داستان بعدی میبینیم که حریم خصوصی شخصیت محوری داستان شما مورد تهاجم قرار میگیرد. فکر میکنید اندیشهی تجدد در ایران تا این حد شکننده است که میشود آن را به این سادگی مختل کرد؟
باقی ماندن شرط وجود داشتن است. اگر قرار است چیزی به نام روشنفکری یا تجدد وجود ملموس و پذیرفتنی برای ما داشته باشد، باید پیش از هر چیزی «باقی بماند». این طبیعی است که پسینیان، باید خود را در برابر پیشینیان اثبات کنند. همیشه همین است که کفهی آنچه هست، سنگینتر از چیزی است که قرار است جایگزینش شود. اگر چیزی در حال سکون باشد، تا ابد ساکن میماند مگر اینکه نیرویی به آن اثر کند. بیان سادهایست از قانون اول نیوتون. مهرداد ناصری، تندیس سیال همین نیرو است. موجودی تنها و خسته که تناقض، وارونهگی و دوگانهگی، همهی هستیاش شده اما نیروست و از پا نمینشیند. روحی که میکوشد خود را به اثبات برساند. نشسته بر فرنگی، اندیشههای بزرگش را به چالش با پیشینیان میفرستد و منتظر میماند ببیند پاسخ دریچه چیست؟ آنسوی دریچه، صدای سنت، چه پاسخی به او خواهد داد. آیا او و موجودیتاش را میپذیرد یا به کلی نادیدهاش میگیرد؟ آیا موفق میشود این سکون را بشکند؟ تعارف را کنار بگذاریم. ما خیلی چیزها داشتیم. خیلی… چشم باز کردیم دیدیم دیگر نیست. به تاراج رفته و هر تکهاش را ملتهای دیگر منگوله کردهاند به کلاهشان تا قشنگ شوند. حالا اینکه بدانیم چه بودیم، همانقدر مهم است که بفهمیم چه نیستیم. ما احتیاج به باز تولید فکر و هنر خودمان داریم و برای اینکار شاید مجبور باشیم سالیان سال بیراه برویم، کپی کنیم و هجمه را تحمل کنیم. این مد نیست. فضیلت نیست. نیاز مبرم جامعه است. فقریست که در تمام بخشهای فرهنگ امروزمان میشود آثارش را دید. مستراح، ماکت است. نمونهی کوچکیست که من روی شیشهی میکروسکوپی (لام) گذاشتهام و همه را دعوت میکنم نگاهی از چشمی میکروسکوپ به این نمونه بیاندازند. در این اشل میکرو، یک تار موی تا کمر رنگ شده، میتواند سر نیزه شود و حس هجوم به مهرداد ناصری بدهد. این به معنای متزلزل بودن نیست. این ویژهگی مینیمال دنیای این داستان است که کمترین صدایی در محیط بستهاش اکو میشود. اگر چه این واقعیت را هم نفی نمیکنم گام نهادن به جهانی مفهوم و ترجمه پذیر برای فرهنگهای دنیا، نیاز به حساسیت دارد. اگر از همهی جنبهها نقدش نکنیم، اگر آراء و نظرات را تحمل نکنیم، از هستی تهی میشود. نبض جوامع را با شنود همین تولیدات میگیرند. جوامع با هنرشان است که زنده میمانند و ضربان دارند. اینها نیاز به حساسیت دارد و روشنفکر شکنندهترین بغض جامعه است و هنرمند بلندترین فریاد آن.
زنِ داستان «فردا برمیگردم» سادهلوح و در همان حال از برخی لحاظ بسیار زیرک است و با این حال در زندگی مهرداد ناصری جذب میشود. این موضوع یکی از مهمترین موضوعات ادبیات داستانی در دههی پنجاه میلادی ست. در ایران مردی با کراوات سرخ گلشیری را داریم و در ادبیات جهان، بکت و بورخس هر یک به شکلی به این موضوع پرداختهاند. در مقایسه با این داستانها در داستان شما نشانهای وجود ندارد دال بر این که قرار است کسی در وجود دیگری خودش را تعریف کند. ممکن است خواننده به این نتیجه برسد که شخصیت چنین زنی آنقدر شکننده است که بلافاصله و بدون هیچگونه مقدمهای صرفاً به خاطر یک مستراح فرنگی و احیاناً مطالعهی دستخط یک شخص نسبتاً تحصیلکرده کل چیستی و کیستی خود را وامینهد. در همان حال این زن که باردار است با جنیناش صحبت میکند و ظاهراً از او هم انتظار دارد که در آینده خواستهها و توقعات مادر را برآورده کند. یعنی خودش نباشد و بشود آن دیگری. آیا به نظر شما در جامعهای که از مردم انتظار میرود «جذب» و به اصطلاح «مجذوب» باشند، و این اتفاق از دوران جنینی میافتد و تا آخر عمر با انسان است، شخصیت انسانهای متعارف، یکی شبیه همین زنِ داستان شما واقعاً تا این حد شکننده است؟ (علت شکنندگی و سستی شخصیتها چیست؟)
باور به همان خاصیت پینگ پونگی تاریخ که عرض کردم، واهمهی شباهت مضمون را برایم حل میکند. هیچ اشکالی ندارد که موضوعاتی مشابه، به دست افکار مختلف شکل بگیرند. فقط موضوع اینجاست که چه دستآورد نویی توانستهام در اینکار داشته باشم. خیال نمیکنم این قانون جذبه؛ این قهرمان پروری و دعوت مردم به الگو برداری از آن، منحصر به این جامعه باشد. آنها هم سوپرمن میسازند و لباسش را تن بچههای دو سه ساله میکنند تا یادشان باشد باید مثل بتمن و اسپایدرمن باشند. مغرور، جسور، عاشق پیشه و یاور آدمهای متمدن و بیرحم در برابر آدمهای بد و یادشان باشد که اسپایدرمن از روی برجها نیویورک جست و خیز میکند و جهان را از پلیدی پاک میکند. این ظرافتیست که همین دختر سادهلوح متوجهاش میشود. به بچهاش میگوید: دوست ندارم هر طرف که چشم میگردانی اسپایدرمن ببینی روی در و دیوار. جنیناش را نصیحت میکند رگ و ریشهاش را فراموش نکند و الخ. این نقطهی عدم تعادل و التهاب داستانیست. نظیر آنچه مردم من به تمامه لمسش میکنند. تا نیمه شب، جلوی تلویزیون در دنیایی برساخته از رسانه زندگی میکنند. از این کانال به آن کانال. صبحها پا میگذارند در دنیای دوم. جایی که گیج و منگ نمیتوانند درست را از نادرست تشخیص بدهند. نتیجه این میشود که قشر خاصی فکر رفتن میکنند. صورت مساله را مشکل میدانند. کسی هم نمیتواند با این اوضاع به آنها خرده بگیرد. حجم بزرگی از مردم کلان شهرها، یا در حال رفتنند یا دارند تصمیم میگیرند یا پذیرفتهاند که راهی برای رفتن نیست. نگاهی به وبلاگ من بیاندازید. ببینید لینکها را دو قسمت کردهام. ادبیات مقیم و ادبیات مهاجرت. ستون ادبیات مهاجرت فقط کمی از ستون ادبیات مقیم کوتاهتر است. تازه اگر فکر کنیم که همهی جدیهای ادبیات وبلاگ دارند که ندارند. اینجاست که هویت میشود دغدغهی اصلی من. برای بار هزارم هم که باشد، هویت، دغدغهی اصلی سیاست و فرهنگ ایران امروز است. نگاهی به روابط دیپلماتیک دولتمردان ایران بیاندازید. آنها به روش خود سعی میکنند شخصیتی مستقل و قابل شناسایی و متمایز از سایرین برای خود ترسیم کنند. این وضعیت در ماجراهای داخلی هم وجود دارد. اصلاً ارزش گذاری نمیکنم. کاری به درست یا غلط بودنش هم ندارم. فقط میگویم این دختر جوان به عنوان یک عضو کوچک از جامعه، به منحصر به فرد شدن خود و بچهاش نسبت به آدمهای دنیای کوچکاش فکر میکند. دغدغهی هویت به این زودیها هم تمام شدنی نیست. گمان میکنم چهل پنجاه سال آینده، هنر و اندیشه و سیاست ایران، حول موضوع هویت خواهد چرخید. اما نتیجه چه میشود؟ او همچنان فکر میکند پروفسور (مهرداد ناصری) آدم با نمک و جالبیست و به جنیناش میگوید که همچنان برایش روایت خواهد کرد و خواهد نوشت. دوست دارد ردپایی از خودش بگذارد تا راه برگشت -پشت سرش را- از دست ندهد و فراموش نکند. در برابر پروفسور تسلیم نمیشود و وانمیدهد. فقط در موقعیتی نو خودش را محک میزند. چیزهایی میگیرد و چیزهایی را ندانسته و نفهمیده رها میکند. کاملاً ذاتی و غریزی آنچه به دردش نمیخورد، نمیپذیرد.
کسی شما را در غرب مجبور نمیکند «اسپایدرمن» یا «سوپرمن» تماشا کنید و از شما انتظار ندارند چیستی و کیستی خودتان را در وجود دیگری تعریف کنید. بحث بر سر پذیرش مسئولیت فرد در اجتماع و توانایی انتخاب او در یک جهان پیچیده است که اتفاقاً خودش را با نیکی و بدی، نور و ظلمت تعریف نمیکند. کسی هم در اینجا به خصوصیترین حریم کسی راه پیدا نمیکند که بعد جذب او بشود. اما، خب، اینها بحثهای دیگریست و همین که کتاب شما میدانی برای به وجود آمدن این بحثها فراهم میآورد، یک نقطه قوت است. و این البته تنها نقطهی قوت کتاب نیست. در همین دو داستان اول مثلاً که شما رابطهی سالمی دارید با واقعیتها و شخصیتها را خوب میشناسید انسان واقعاً با لذت داستانها را میخواند و حتی گاهی با صدای بلند میخندد. با این حال در برخی داستانها، به خصوص در داستان «دادزن»، ماجراها کمی رو است و فاصلهی شما با شخصیت داستان مخدوش میشود. در همین داستان یک جوان شهرستانی کتک میخورد و در پایان داستان مثل این است که زخم این جوان در صدای تار یک تارزن بازتاب پیدا میکند. فکر نمیکنید این تصویر کمی به اصطلاح کلیشهایست. علاوه بر این معلوم نمیشود کی او را کتک زده. ما اگر مینویسیم، اصلاً یکی از دلالیش این است که بگوییم کی آسیب دید و کی زد. شما آسیب را به شکل بارها تجربه شده نشان میدهید، اما عامل خشونت را پنهان میکنید. چرا؟
عرض شود مولانا جلالالدین داستان سرای بزرگی بود. حکایت طوطی و بازرگانش را هم حتماً شما خواندهاید. آنجا طوطیهایی بودند که در دشت و دمن برای دل خودشان میپریدند و البته هندی بودند. یک طوطی هم بود که هندی نبود! و اما در مورد دادزن. طبیعتاً سعی نمیکنم از داستان دفاع کنم و به نوعی دارم در برابر شما درس پس میدهم. در مورد فاصله با شخصیت داستان، مبحثی در هنر روایت مطرح است به نام «ضریب نفوذ ذهنی». داستاننویس از همان خطوط اول مشخص میکند تا چه اندازه قرار است وارد دنیای ذهنی شخصیت بشود. به اصطلاح چقدر قرار است تعریف کند و چقدر قرار است نشان بدهد. دادزن زاویه دید نمایشی دارد. همهی ابزار من برای روایت، نور و صدا و حرکت بود. از جهتی دیگر تلاش میکردم دنیای بیرون مهرداد را بچینم. مهردادی که در توالت فکر میکند، بخشی از جهان آشفته و ناتمامش را از همین اتفاقات بیرونی میگیرد. زندگی او در هزارتوی کلیشه میگذرد و گریزی از آن نیست. بار خلاقیت داستان را اینبار نه بر عهدهی اندیشهی داستان که به دوش موقعیت انداختم.اما در مورد اینکه چوب به دست کیست و چرا دادزن را میزند، خاطر نشان میکنم که اساساً قضاوت کردن و پیام داشتن داستان یک رویکرد به داستان است. با بد و خوبش هم کاری ندارم. اینجا یک آدم مظلوم واقع میشود فقط به خاطر اینکه در لحظهی نادرستی در تندباد ماجرایی قرار گرفته است. بی آنکه دلیلش را بداند. این از نظر من موتیو قابل توجهی بود. خیلی از ما ناخواسته در شرایطی قرار میگیریم و آسیب میبینیم. بحث بر سر چرایی و چگونگی، به گمانم موضوع دیگریست. جا داشت پرداخته شود ولی من خیلی دلم میخواست دست کم یک کتاب چاپ شده داشته باشم. میشد از نگاه مهرداد به قضاوت ماجرا نشست. نتیجهی قضاوت او هم نگفته پیداست. اما دو نکتهی مهم وجود دارد. این داستان سطرهای سفیدی دارد که من امیدوار بودم مخاطب بخواندش و متوجه داوری پنهان زاویهی دید من بشود. دوم اینکه تصویر کردن چنین ماجرایی در همین حد کلیشهای هم نزدیک شدن به خطوط قرمز بود. من بیش از همهی داستانهایم از حذف «دادزن» میترسیدم.
نه. من شخصاً درک میکنم. مسأله این نیست که صدای ما از جای گرم درمیآید. به هر حال زبان و تاریخ و درد ما مشترک است. بحث من اصلاً به هیچوجه به ترفندهای داستاننویسی ربط ندارد. بحث بر سر این است که هرگاه شخصیتهای داستان نتوانند تجربههای انسان را در یک محیط آرمانی بازتاب دهند، از آن ژرفای شخصیتی که برای مثال در برخی داستانهای مدرن کلاسیک سراغ داریم، بیبهره میمانند. ظاهراً تضادی وجود دارد بین کسی که میخواهد زندگی کند و مجموعهای که امکان زندگی را از این شخص سلب میکند. اگر در ادبیات داستانی، به هر دلیل این تضاد را بیان نکنیم، شخصیتهایی منفعل و خسته آفریدهایم. اینگونه اشخاص نمیتوانند خودشان را با محیط تطبیق بدهند و بدتر از آن: نویسنده در جهانی که بیحریم است و آدمی از حداقل حقوق شهروندی بیبهره مانده امکان «نه گفتن» را از شخصیتهایش میگیرد. مسألهی زاویه دید یک بحث کلیست. ما از نظر اخلاقی اجازه نداریم، از زاویهی دید برای پنهانکاری استفاده کنیم. چون درین صورت به شخصیتهای داستان و در واقع به خودمان خیانت کردهایم. آنتیگون اگر بر ضد دولت قیام نمیکرد نمیمرد. هومر در سفر شب اگر یک دانشجوی سر به راه بود و با لاتها رفاقت نمیکرد، مجبور نمیشد از ایران فرار کند. سیاوش اگر خیانت نمیدید، در تبعید نمیمرد. بحث بر سر این تضادهاست. در «مارسیای رذل عزیز» و «چیزی شبیه سونیا» ما با قهرمانان خسته آشنا میشویم. کسانی که حتی شهامت ندارند به نگاه عاشقانه و پرتمنای زنی پاسخی درخور بدهند. بحث بر سر «اختگی در نگاه» است. خوب نیست با بحثهای زیباشناسی اختگی شخصیتها را توجیه کنیم. ما دو داستاننویس هستیم از دو نسل. من نمیخواهم شما را محکوم کنم. میخواهم با شما ارتباط بگیرم و اصلاً به همین دلیل است که ما داریم با هم کل کل میکنیم. ببینم چرا نویسندهای با تواناییهای درخشان شما شخصیتهایی میآفریند که مثل دکتر محمدی و مهرداد ناصری در دو داستان «برای مارسیای عزیز» و «چیزی شبیه سونیا» نه میتوانند زندگیشان را به این شکلی که هست قبول کنند، نه میتوانند «نع» بگویند و به یک معنا «آنتیگون» بشوند. زمینههایش وجود دارد در اجتماع. ما داریم هر روز «هومر» هایی را میبینیم که تن میدهند به سفر شب. اما در جهان داستان شما، مخصوصاً در آن دو داستانی که عرض کردم، از آن عصیان اجتماعی عظیم میرسیم به این «اختگی در نگاه». بحث امتحان پس دادن هم نیست. ما با هم رفیقیم. برای همین میخواهم شما را درک کنم. اجازه بدهید مفاهیم زیباشناسیِ غلطانداز را کنار بگذاریم. پوستهها را کنار بزنیم و برسیم به چیزی که هستیم.
بالاخره رسیدیم به نقطهای که در این چند پرسش پیگیرش بودید. یک پیش درآمد هم بگویم که همزمان با پیش رفتن در موضوع محوری داستانها، هدف دیگرم محک زدن تواناییهای خودم بود. این هشت داستان، هشت تکنیک مورد علاقهی من در داستان نویسی هستند که اساس داستانهای آیندهام را در حیطهی فرم و تکنیک شکل میدهند. تنوع این شیوهها را میخواستم تا جنسم جور شود؛ تا خط سیر ذهنیام را نشانه گذاری کنم. نکتهی دیگری هم هست که حرف زدن از «جهان داستان»، با صد و پانزده صفحه نوشته، اغراق آمیز است. با حذف شاهکارها و استثناها، منتقد دست کم چهار پنج کتاب و ششصد، هفتصد صفحهی مکتوب میخواهد تا بتواند واژهی جهان داستان را در برابر اندیشههای یک نویسنده به کار بگیرد. اما برگردیم به «اختگی در نگاه». واژهای که شما انتخابش کردید. آدم وقتی شاد باشد لبخند میزند. یک پله بالاتر، وقتی در موقعیتی مضحک قرار بگیرد میخندد. اما اگر این مضحکه از حد خنده بگذرد چه اتفاقی رخ میدهد؟ بالعکس وقتی غمگین باشیم غر میزنیم و گوشه میگیریم. وقتی حادثهی بدی رخ بدهد گریه میکنیم. در برابر فاجعه چه میکنیم؟ اینجا رفتارها خیلی شخصی میشوند. بعضی ضجه میزنند، برخی میخندند، گروهی شوک میشوند و به ورطهی انفعال میرسند. در آنصورت، آن انفعال و وادادن، یک رفتار کاملاً معنادار و تدافعیست. موضوع این است که گاهی نویسنده در موقعیتی قرار میگیرد که امکان تحلیل کلاسیک جریانها را از دست میدهد و به طریق اولی امکان ورود به مکانیزمهای نوشتار کلاسیک را از دست میدهد. دستآورد آن تجددی که پیشتر در موردش حرف زدیم، هر چه باشد، گل سر سبدش «عدم قطعیت» بود. برای ارجاع به مصداق، «سفر شب» را کنار میگذارم که کمکی به پیشبرد بحثمان نمیکند و هومر در آن داستان خصایصی منحصر به همان داستان دارد و در آنصورت نگاه کسی مانند احمد محمود را برای بحث مصداقی ترجیح میدهم. اما سوفوکل نمونهی روشنتریست و کمتر مناقشه ایجاد میکند. حتا در همان نسخهی نوشته شده به قلم سوفوکل، شما نمیتوانید به راحتی بین عشق (آنتیگون) و قانون (کرئون) داوری کنید. بازنویسیهای مکرر این اسطوره به شکلهای مختلف هم هرگز نتوانست حرف آخر را بزند. سرانجام مخاطب بسته به ساختار و حالت شخصیتیاش، بسته به خیلی چیزها داوری میکند. اگرچه هیچکس از مرگ دردناک آنتیگون خشنود نمیشود ولی نمیتوانید وضعیت دراماتیک داستان را با اطمینان به دو جبههی ـ روی تاریک و روی روشن ـ تقسیم کنید. حالا یک مضرب صد رقمی بگذارید پشت این معادلهی به ظاهر ساده. صد برابر پیچیدهترش کنید. من در این اوضاع مینویسم. وضعیتی به غایت پیچیده که شما فقط از طریق رسانه گوشههایش را دریافت میکنید. شما «نع» گفتید و رفتید. جملهی زیبای خودتان را تکرار میکنم: «ما از نظر اخلاقی حق نداریم، از زاویه دید برای پنهانکاری استفاده کنیم. چون در اینصورت به شخصیتهای داستان و در واقع به خودمان خیانت کردهایم». زاویه دید شما به نسل من، رسانه است. رسانهها آلودهاند. در همین تهران ماجرایی امروز رخ میدهد و فردا همین روزنامههای محلی ـ هر دو طرف ـ تغییرش میدهند. چطور با این اطمینان میفرمایید زمینهی هومر شدن وجود دارد؟ به عنوان برادر کوچک تک کتابی شما، ایستاده بر خاک ایران و حیران در التهاب خیابانهای تهران، عرض میکنم اینطور نیست. خیلی از هومرهایی که به شما نشان میدهند، در تنهایی شبانهشان چون بید بر سر ایمان خود میلرزند. فقط یک آن، یک لحظه ـ مثل دادزن ـ در موقعیت قرار میگیرند. با درک سیاسی و اجتماعیشان، با گفت و شنودها و آثار محیطیشان، به صدای قلبشان گوش میسپارند. نمیخواهم مطالبات مردم و خودم را نادیده بگیرم. بحثم چیز دیگریست. داوری کار سادهای نیست. اینطور نیست که یک طرف ماجرا بدها باشند و طرف دیگر خوبها. وقتی فاجعه را با پوست و گوشت خودتان لمس کنید و نتوانید قاطع و بی کمترین تردیدی مرزها را تشخیص بدهید بیشتر موقعیت را درک میکنید. از این جهت است که ادبیات به گمان من، تسکین رنج همهی این تضادهاست. چالشیست برای تحلیل جزء به جزء آنچه رخ میدهد. نوعی درنگ اندیشناک است. روایت کمک میکند این کلاف سر درگم را بتوانم سر فرصت و آرام باز کنم. برگردیم به داستان. توجهتان را به چند اشارهای که در داستان «برای مارسیای رذل عزیز» به حوادث سیاسی و اجتماعی داشتم جلب میکنم. این تلاطم کم رنگ در زمینه، بستر رخ دادن چنین عشقیست. از طرفی آنها پس از مارسیا بازهم گرد هم جمع میشوند و استیک می خورند و دیگر حرفی هم از مارسیا نمیزنند. اینها خسته نیستند. در اینهمه عدم قطعیت همچنان دارند روزها را پشت هم سر میکنند و پیش میروند. عوام و قدری مشرب هم نیستند. هر سه دانشجوی رشتهی ادبیات هستند و در دانشگاه تهران درس میخوانند. راوی نمیتواند احساساش را بیان کند چون اصلاً از وجود چنین احساسی اطمینان ندارد. فرج که زن دارد و رضا هم که خل وضع است. از طرفی همه میدانند که مارسیا نه تنها شوهر دارد، بلکه ساکن ایران هم نیست. با هم درگیر میشوند و بازهم بر میگردند سر یک سفره و از چیزهای معمول حرف میزنند. باز هم به همان هارمونی در دنیای متلاطم خودشان بر میگردند. در سونیا هم دکتر محمدی سرانجام به وحشت خودش از رقص غلبه میکند. سرانجام فوبیای نوجوانیاش در برابر سونیا را میشکند و در پیرانه سری، دست دخترک را میگیرد و بلند میشود که با او برقصد
یک نویسنده که فقط یک کتاب منتشر کرده، در همان یک کتاب مثل شما میتواند «جهان داستان»اش را بسازد. من هم منتظر بودم که به اینجا برسیم. اگر امکانات ما در همین حدیست که شما میگویید بحثی نیست. اما آن رقص باید حادث بشود. وگرنه داستان ما مثل یک کتری از کار درمیآید که سر چراغ میجوشد و میغلد و هیچ از جاش تکان نمیخورد.