فقط تهرانِ این داستان معتبر است.
«اعلیحضرت جسارت است، برای موارد خاص الطفات بفرمایید». آتابای اسلحه را از طرف قبضه سُراند کف دست شاه. محمدرضا به اسلحهی قَدِ کف دستش نگاهی انداخت. این دست آن دستش کرد. به قبضهی کائوچو و تراش ظریف استیل و نوشتهی Davis Industries روی بدنهی تپانچه خیره شد و پوزخندی زد. میخواست لیچار بارش کند که قرمپُف، این اسباببازی کجا و شاه کجا، که آتابای پیشدستی کرد: «فلفل نبینید چه ریزه قربانت گردم. تفنگ گاوکش است. راحت توی جیبتان جا میشود. اسمیت از سفارت برایتان داده همانور تراشیدهاند… ایناهاش… اینجای قبضه His Grace M.P. هم زدهاند… که البته بنده عرض کرده بودم نشانی از شما روی سلاح نباشد بهتر است… دُم جنبانده مستحضر باشید. ابله بادمجان دور قابچین مثلاً مخفف کرده.»
محمدرضا به ضربهای مچ دستش را گرداند تا ساعت تیمرابینزِ تمام طلا، هفت ربعکم را روی نگینهای برلیان نشان دهد. تاریکی از حریر پردههای شکم داده از نسیم اردیبهشت سرک میکشید توی سرسرا و داشت کاخ و صاحبقرانیه و تجریش و تهران را فرا میگرفت. در حیاط گربهای به فراخورِ فصل ناله میکرد. محمدرضا بلند شد و سمت پنجره رفت. حیوان را کنار آجرچین حیاط در تاریک روشنا دید که چند قدمیِ مادهای خرناس میکشد. حریر را با همان مشتی که تپانچه توش گم شده بود کنار زد و نشانه رفت.
صدای گلوله که پیچید توی باغ، آتابای با شست و سبابه به لالهی گوشش کشید، چندتا کلاغ قار زدند و حیوان اول تیرمست چند قدمی تلو زد و بعد روبهروی جفتش لرزید و تلف شد. سرهنگ مزامیری دوید توی سرسرا، دستش را به غلاف، زیر بغلِ کتِ کرمقهوهایش که برد، آتابای با حرکت دست آرامش کرد. چندنفر هم دویدند وسط حیاط و اول به حیوان و بعد به پنجره نگاه کردند. مزامیری که هیکل شاه را در تاریکروشنا و پیچیده در حریر میدید، گفت: «اتومبیل حاضر است». آتابای رو به مزامیری چند قدمی پیش رفت و گفت: «حفاظت لازم نیست. خودم میرانم». مزامیری عقب رفت: «جسارتاً در صورت نیاز کجا شرفیاب شوم؟ از جهت پروتکل میگویم». آتابای مکثی کرد و گفت: «مهمان ژاپنی دارند». مزامیری مِنومِنی کرد که یعنی نفهمیده. آتابای حرفش را کامل کرد که: «عمارت بالای زردتپه… منزلِ گیشا». مزامیری سری تکان داد و نگاهی دوباره به شاه کرد که در تاریکی، مثل مجسمهای سنگی که حریر و باد پیچیده بود بهش ایستاده. عقب عقب بیرون رفت. شاه خشاب را بیرون کشید و یک گلوله از ردیف فشنگهای سیوسه میلیمتری پراند کف دستش. خشاب را جا زد و اسلحه را سمت آتابای گرفت: «تپانچه لازم نیست… برویم» و فشنگ را در جیب شلوار پیچازی سنلوئیس رها کرد.
فشنگ در اعماق جیب اعلیحضرت ماند تا سپیده که مشت کند و با شست و سبابه بگیردش جلوی چشمهای ترسخوردهی بانو میو کاواکامی و به زبان فرانسه بگویدش: «بهشان بگویید شاه ایران گفت کاری میکنم خودت همین گلوله را توی شقیقهات شلیک کنی».
فشنگ را غلتاند کف دست میو و بعد دست کشید به رنگ سفید و چرب بینتسوکه ماسیده روی چانه و گردنش. بلند شد و درِ کشویی اتاق تازهساز ژاپنی را کنار زد و از جلوی چشمهای گردشدهی آتابای به پلههای خروجی عمارت پا گذاشت.
گیشا کنار میز ژاپنیِ سوشی و مخلفات، همانطور دوزانو تا شنیدن صدای غرش موتور اتوموبیل بیحرکت ماند. به یک حرکت دست انداخت و سنجاقِ دُرُشت لای موهاش را کشید و وسط ظرف غذا کوبید.
میرزامحمد و تاجماه که دور شدن بنز کروک گوجهایرنگ اعلیحضرت را در گرد و غبار جاده خاکی رو به پایین زردتپه تماشا کردند، میدانستند این آخرین باریست که محمدرضا پا به عمارت گیشا نهاده. مخبط، تنها فرزند ناقصالخلقهشان، گوشهی حیاط پیش پای درخت سرو، کنار جوی بویناکی که از آنجا میگذشت، داشت روی خاک دست میکشید و آبِ دهنش آویزان بود. برایش اسم نگذاشته بودند؛ به آدم نرفته بود که. تاجماه جستی زد و از پلهها دوتا یکی بالا رفت تا طبقهی ژاپنی و پشت درِ کاغذی آرام صدا زد: «میو خانوم؟» درِ کشویی را که کنار کشید، بانو کاواکامی با صورت سفید و ابروهای کوتاه سیاه و لبهای غنچه و آن نگاه سرد و بیروح و موهاش که ریخته بود روی گونهی دورنگ شده از سیلی محمدرضا، خیره مانده بود به سیخ خاکستری، به سنجاقسرِ نقرهکارش که کُپهی سوشی را به بشقاب چوبی زیرش، به میز چوب گردوی زیرش دوخته و میز را از وسط شکافته بود. چند قرن و چند نسل سنت گیشایی پشت آرامش کاواکامی او را از فروریختن در برابر خشم شاه حفظ کرده بود اما تاجماه فشنگ را نمیدید که توی مشت عرقکردهی گیشا زیر میز میلرزد. تاجماه وحشتزده خودش را به بانو رساند و «یا زهرا» گفت.
وارسی تاجماه از روی پارچهی ابریشمدوزی کیمونو که تمام شد، خیالش که تخت شد گوشت و پوست این مجسمهی یخکرده هنوز نبض و خون دارد، هیکل خپلهاش پهن زمین شد و نفسی راحت کشید. تغییری در صورت بیحرکت میو کاواکامی نبود. همانطور بلند شد و با قدمهایی خِفتشده در تنگیِ کیمونو، تا خروجی عمارت پیش رفت و پا به باغ مقابل عمارت گذاشت. میرزامحمد دید که بانو کوتاه کوتاه تا زیر درخت سرو رفت. سر وُ تن اژدهایی سرخ را میدید از دور، روی طرح پارچه. بانو دوزانو نشست و چند دقیقهای بیحرکت ماند. مخبط هم همانجا با هیکل درهمپیچیدهاش نشسته بود و دستش را از آنسوی جوی، رو به گیشا دراز کرده بود. در تاریکروشنا معلوم نبود چرا دهان مخبط از همیشه کجتر و بازتر شده و آب از لبولوچهاش آویزان است. انگار کن میخواهد بخندد. هوای دره روشن میشد و رنگ باغات پاییندست که بعدها به افتخار، آریاشهر نامیدند، جدا میشد از تاریکیِ خط افق. بانو دستش را از آستین بلندش بیرون آورد و چیزی زیر خاک پنهان کرد. سجده به درخت که میکرد، میرزا اژدهایی میدید که به سرو و به پسر ناقصالخلقهاش کُرنش میکند. مخبط همانطورکه میلُندید سعی میکرد بخندد و دهنش کجتر میشد. بی که حرفی بزند. از دور صدای مؤذنِ مسجد تازهتأسیسِ پاییندست در جار و جنجال چلچلهها گم میشد و آسمان از سمت کوه بیبی شهربانو رنگ خون میگرفت. بانو تا طلوع همانجا ماند.
تا چند ماه بعد که کاردار سفارت به واسطهی اسدالله عَلَم توانست برای بانو امان بگیرد و او عمارت گیشا را برای همیشه ترک کند، فشنگ در باغِ عمارت زردتپه، زیر درخت سرو و در ذهن میرزامحمد مثل یک پرسشِ رازآلود نشسته بود. از آن شب به بعد، تنها صدایی که از بالاخانه میآمد نفیرِ محزون نیِ ژاپنی بود که بانو گاهی مینواخت. برای میرزا فرقی نمیکرد که صدای دردناک شاکوهاچی چه تاریخی پشتش خوابیده. صدا یادآور پدرش و خاطرات گنگ و دورِ کودکی و چوپانی در مراتع رِی بود. فقط نمیفهمید چرا با این صدا مخبط دستش را در هوا دراز میکند و دهانش کجتر میشود.
یکی چندبار خواب دید پسرش تفنگی یافته آن زیر و ناغافل تیر دَر شده و به چشم شاه خورده و تمام تهران از سنگلج تا شمیران دنبال میرزا میدوند و شاهکش صداش میکنند، مخبط هم دهانش کج و باز شده و آب لبولوچهاش آویزان. این شد که رفت و جسارت کرد یادگار گیشا را از زیر درخت درآورد. فشنگ از آن به بعد چند سال لای خلعت کربلای تاجماه، یکی دو سال در جیب کت دامادی و دو سه سال هم در صندوقچهی خرت و پِرتهای میرزا، جابهجا شد. خوابی که میدید اما امانش را بریده بود. دستآخر هم یک شب موقع دستنماز، برد و فشنگ را همانجا زیر سرو، کنار جویِ لجن چال کرد و صلوات بر رسول و لعنت بر شیطان فرستاد. عمارت بعد از رفتن گیشا در طول سی سال یکی دوبار بذل و بخشش شد و دست ورثه افتاد و سرانجام هم وقف دانشکدهی پزشکی شد و از پسِ یکی دوتا دادگاه صوری و رشوه، تبدیل به بیمارستان شد. تپه پر از آدم شده بود و خیابانکشی کرده بودند و مدرسه و دکان و گاراژ همینطور رو به عمق دره راه افتاده بود. اما عمارت گیشا و میرزامحمد و فشنگ از جاشان تکان نخورده بودند. مخبط اما زود مُرد. برایش سنگقبر هم نگذاشتند. اسم که نداشت. فقط تاجماه برایش گریه کرد. تنها کسی بود که میتوانست پسرک ترسناک و کجومج را آنطور، آنقدر دوست بدارد. نفهمیدند چرا مُرد.
میرزا خسته شده بود و فکر میکرد با تغییر دادن، چیزها درست میشوند. گاهی به جوانترهایی که شعار انقلاب و آزادی میدادند پناه میداد. تنها چیزی که میفهمید تفاوت انقلابیها بود. زود فهمید باید از آنهایی که هم را رفیق صدا میکنند بیشتر بترسد چون نماز ندارند و آنها که هم را برادر صدا میکنند، سالی دوازدهماه روزهاند. نمیفهمید اما اینها چطور همه یک چیز میخواهند. یک شب که روی پلههای سیمانی رو به باغ نشسته بود و سیگارش را چاق میکرد، تصمیمش را گرفت که به برادرها بیشتر از رفقا خدمت کند. همان شب فشنگ را دوباره از زیر خاک درآورد و اول لای سجاده و بعد روی تاقچهی اتاقش گذاشت. خیال کرد گلوله به اسلحهی برادرها رواست و بلکه آنها انتقام میوخانوم و مخبط را هم بگیرند. همان سال بود که تاجماه سیاهسرفه گرفت و مُرد.
بعد از تاجماه، در زیرزمین بیمارستان بهش زیرپلهای داده بودند که شبها بخوابد. تمام روز هم وردست پرستارها بود و کار مریضها را راه میانداخت. فشنگ برایش یکجور نشان شجاعت بود، پیامی مرموز از گیشایی که همهی محلیها حالا تپه را به نامش میشناختند. میرزا نمیدانست چرا بانو فشنگ را پای سرو کاشته و چرا مخبط دستش را طرف گیشا دراز کرده بود. میگفتند نام محل ربط به شرکت شهرکسازی دارد. میرزا میگفت مزخرف میگویند. تا آن موقع میرزا چند جور ماجرای شبِ گیشا را تعریف کرده بود. روایتهاش سردماغ که بود، برای جمعهای مردانه با آبوتابتر بود. آن سالها میرزا معتمد محل شده بود و صف اول جماعت مسجدِ جعفری که مینشست، اهالی برای رفع و رجوع دعوای بین همسایهها و گلریزان و خانهی بخت فرستادن جوانها بهش مراجعه میکردند. چند سال بعدش بود که محمدرضا از دفتر کارش در سعدآباد، روخوانیِ پر از تپق معروفش را کرد و گفت: «من نیز پیام انقلاب شما ملت ایران را شنیدم».
گاردیها فهمیده بودند بنبست گیشا، منطقهی مهمی شده برای انقلابیها. چندسال پیشتر هم که بزرگترین پل آهنی تهران را زدنده بودند پایین تپه، اهالی و مسجدیها به ادامهی حکومت امیدوار نشدند. معتقد بودند سهمشان از درآمدهای کلان مملکت بیشتر از این نمایشهای وطندوستانه است. بیمارستان، مخفیگاه اسلحه شد و مسجد، مقر فرماندهی اغتشاشهایی که سیدمهدی راه میانداخت. یک شب سید را زخمی و لتوپار به بیمارستان آوردند و از ترس ساواک منتقلاش کردند به اتاق میرزا. بچهمحل بودن آنروزها هنوز فقط به معنای زندگی کردن در یک خیابان و محلهی مشترک نبود که؛ یکهو همان زنجیرهای نادیدنیِ مرام و معرفت از صمیمیت و پچپچههای ناگفته دو تا آدم را برادر میکرد. انگار که همبندِ حبسابد خوردهی هم باشند. میرزا آمار هفتپشتِ سید را داشت. چندساعتی به گپوگفت گذشت و بعد حرفشان کشید به ماجرای قدیمیِ گیشای تپه. همان شب بود که میرزا ناگهان عجیبترین نسخهاش از ماجرای فشنگ را برای سید تعریف کرد. سید بعدها یادش نمیآمد میرزا دقیقاً چی گفته بود. نه که یادش نباشد. بعد آن شب دو سه هفتهای تب کرد و هذیان میگفت. آنقدر کابوس دید و ماجرا را توی ذهنش بالا و پایین کرد که دیگر خودش هم نمیدانست اصل داستان چه بوده. صحبت از برنامهی میرزا بوده انگار که میخواسته یکشب محمدرضا را وسط عیاشی خفت کند و همین گلوله را به نابدترش حواله کند که ساواک ریخته توی عمارت و پسر میرزا را کشتهاند. گفته بود میرزا، یا بعدها سید در خواب و بیداریهاش دیده بود که انگار شاه مثل یکاژدها افتاده بوده به جان دختر خاقان و بهرام چوبین به کشتنش برخواسته. انگار که سید یکهو همهی بغض و فقر مردم را در فشنگ توی دستهای چروکیدهی پیرمرد میدید. بعدها هم به همینها که فکر می کرد تنها چیزی که یادش میآمد صدای تکتیرها بود که بلند شد. بیمارستان را محاصره کرده بودند. سید کلت کمریاش را داد دست میرزا و میرزا فشنگ را گذاشت کف دست او. سید خندید و گفت: «هر گلولهای به هر تپانچهای نمیخورد میرزا». میرزا گفت: «این گلوله فرق دارد، دست شماها، توی تپانچهاش است». مهلتی نبود. آنشب میرزا محمد چند دقیقه بعد روی همان پلکان سیمانی رو به باغ از پس درگیری با گاردیها، دست گذاشت روی جای گلولهی ژ-سهای که سینهاش را تا وسط کتفش درانده بود. سرش را بالا گرفت و در تاریکی شهر نقطه نقطه نور انفجار و آتش لاستیکها را تماشا کرد و صدای ونگ زدنهای ممتد طفلی را میشنید که تاریکی و سکوت یکدستِ همیشهی تهران را خط میانداخت. «اشهد و اَن..» را تمام نکرده جان داده بود.
در زیرزمین اما، فشنگ توی دست سید ماند. بچههای مسجد از پایین تپه خیابان را بسته بودند و رو به بالا، کوچه به کوچه پیش میآمدند. سربازهای گارد توی درختکاریهای اطراف بیمارستان خودشان را گم و گور کردند و چندتاییشان هم که گیر افتاده بودند یکی دو هفته بعد توبه کردند و به دل شهر و خانههاشان برگشتند. همین. تمام سالهایی هم که سید فرماندهی کمیته شد تا جنگ شروع شود و اوج بگیرد، شبی بدون نگاه کردن به فشنگی که میرزامحمد توی دستش گذاشته بود، سر بربالین نگذاشت. به روایت انتقامی فکر میکرد که ناتمام، مثل بغضی نشکسته از تاریخ ظلمی که او خوب میشناخت، مانده بود همانطور، دربهدر، ویلان.
مهدی و هادی برادر بودند. مهدی، همان که در محلهی گیشا به نام سید میشناختندش، دلش میخواست راه کشتههای انقلاب را ادامه بدهد و با دشمن جدید انقلاب هم بجنگد. مادر پیرش اما رخصت نمیداد و ترس از عاق والدین پایش را سست کرده بود. بعد از کلی خواهش و تمنا مادر پذیرفت که فقط یکی از برادرها به جبهه بروند. مهدی به هادی گفت بیا به رسم بچهگی گل یا پوچ بیاوریم. من میگیرم تو بگو… هادی پذیرفت. سیدمهدی دستش را پشتش برد و چشمهاش را بست و «وجعلنا من بین أیدیهم…» خواند. سیدهادی خیره شد به برق مسی مَرمی فشنگ که از کنار انگشت کوچک برادرش پیدا بود.. نفسی عمیق تو داد و دست روی آنیکی مشت سیدمهدی گذاشت. فشنگ از همانروز مسیر خودش را از میان زندگی سیدمهدی گشود. سید که داشت میرفت، اهل محله برای او و کاروان اعزامیها پایین دست گیشا گوسفند زمین زدند.
در محله میدان تازهای بنا شد و تندیس بزرگی وسطش گذاشتند به شکل «لا». گوشهای کوچک از این لای بزرگ نوشته شده بود «فریاد محمد(ص) هنگام حمله به لشکر کفار». بیمارستان هم تیمارستان شد؛ اطرافش را پر کردند از کاجهای تُنُکی که ردیف چیده شده بود. و سرتپه شد محل پیادهروی پیرها و قدم زدن جوانهای محل و اطراق عملیها. آخرِ خاکیِ گیشا هم ختم میشد به همان دیوانهخانه که عصر به عصر هواخوری میدادند به مریضها، تا مردم بتوانند بخت برگشتهها را از پس فنس مرغی حیاط تماشا کنند و متلکی و بسته پفکی رد و بدل کنند.
فشنگ از همان میدان گیشا توی جیب سیدمهدی ماند و جُمنخورد تا پشت خاکریزی در جزیرهی مجنون. خِفت مانده بود توی جاخودکاریِ شلوار پلنگی تا اینکه وسط یک تعقیب و گریز بپرد از جیب بیرون و سیدمهدی صدای افتادنش را بشنود روی خاک، مکثی کند و برگردد توی خاکریز و قاپ بزندش از روی زمین و چند متر آنطرفتر درست همانجا که باید میبود و به لطف فشنگ عقب مانده بود ازش، یک خمپاره شصت بخورد تخت زمین و هوا برود همه چیز و سید بغلتد توی خاکریز و گیج و منگ بماند تا بچههای خط برسند وُ او و فشنگِ توی مشتش را عقب بکشند.
سید خالی کرده بود. به وضوح یأس عجیبی در وجودش دویده بود. توی گردان هم پیچید که سید ترسیده. از مجنون فرستادنش پشت خط. شد معاون تدارکات دزفول. کمتر حرف میزد. بچهها میدیدنش که مینشیند توی قاب پنجرهی اتاقش در ادارهی تدارکات و فشنگ را میگیرد سر انگشت شست و سبابه و خیره میشود بهش. همه جا پیچیده بود موجی شده و دوای اعصاب میخورد. نمیخوابید. به کسی هم نمیتوانست ماجرای خواب عجیبی که میدید را تعریف کند، که فشنگ خود به خود شلیک شده و خورده به چشم آقا. خواب میدید همهی تهران دنبالش افتادهاند و با انگشت نشانش میدهند. فرار که میکند و از تپه بالا میرود، اژدهایی عظیم آن بالا انتظارش را میکشد.
سید اما چند هفته بعد توی خیابان قدم میزد که گلولهباران دزفول شروع شد و یک خمپاره شصت درست کنار پاش خورد تخت زمین و به قاعدهی دو متر آسفالت را با یک قطعه از پا و تکههایی از ساکدستی و دستش را اینطرف و آنطرف پاشید. مرمی مسی و پوکهی برنجی ۳۳ میلیمتری که گارانتی صدساله داشت.
اینطوری شد که فشنگ اینبار کنار قرآن کوچکی، توی جیب پیراهنِ پلنگی سیدمهدی برگشت محله که حالا اسمش شده بود بنبست کوی نصر و از مقابل میدانِ لا گذشت و پیچید توی کوچه و افتاد بغل سید هادی تا ریز بزند زیر گریه و به برادرهای سپاه بگوید این گل پر پر ما… و بغضش بترکد.
آن سالها، انگار از در و دیوار آدم ریخته بود توی محل. تا پایین آریاشهر و طرشت هرچه باغ بود قطعه قطعه داشت ساختمانهای بدریخت و خسیسی میشد که طوری کنار هم چیده میشدند و بالا میرفتند که یکمتر از بنا هدر نرود. قیمت زمینِ تپه بالا رفته بود. دیگر خبری از آن معماریهای شکمسیر و سرِفرصت نبود. آسمان هم دیگر آسمان زردتپهای نبود که روزگاری ییلاق غرب بود. قطعه قطعه هوا سیاه میشد و دود و شلوغی، کلاهخود داغ و بدبویی شده بود که میکشید روی کلهی سیمانیِ چیزی که نامش چند وقت بعد شد «تهران بزرگ». تیمارستان بالای تپه دیگر جای صدبار ترککردههایی که مخشان رد داده بود، قفس شیزوفرنهایی که به تشخیص اَنترنهای تازهکار، پیشینهی ژنتیکیِ سایکوتیک، گذرشان را بالای تپه انداخته است نبود. حالا چندتایی هم زیارت عاشورا میخواندند و توی بیسیم خیالیشان گرای خمپاره میدادند. یحیی از بچههای تیپ ۳۷ زرهی شیراز آنقدر اسمورسم داشت که سید تا دید، شناختش. پشت سرو وسط حیاط موضع گرفته بود و با قناصهی ذهنیش پسرهای محل را هدف گرفته بود که برای تمرین بریک دَنس آمده بودند لای دار و درختهای باصفای تپه. پسرها هم مثلاً تیر خوردند و یحیی نقطهزن، تکبیر کشید و دخترها ریسه رفتند و کاکالهایشان توی باد ولو شد.
این صحنه را سیدمهدی روی ویلچیر که دید، فروریخت؛ آوار شد. های های زد زیرگریه و مریمخانوم، زن سیدهادی که برادر شوهرش را آورده بود هواخوری دستپاچه شد. دور و بر را نگاه کرد و چشمهای دریدهی فضولهای محل بیچارهاش کرد. سید اما یکهو ساکت شد تا صدای ونگ زدنهای ممتد طفلی در دور دست را بشنود. سعی کرد بایستد. پای نداشتهاش هنوز به پروتزِ قرضیِ بیمارستان عادت نداشت. لنگر انداخت و نزدیک بود که بیافتد. دستش را گرفت به شانهی آوا کوچولو برادر زادهاش، توی چشمهاش مکثی کرد و فشنگ را محکم گذاشت کف دستهای عرقکردهاش، پیشانیاش را بوسید و چیزی توی گوش دختر بچه گفت. بعد رو به همه، بلند، جوری که همهی آنها که هیچ، کل گیشا هم نه، همهی تهران بشنود، گفت:«من مجنونم ملت… من دیوانهام مسلمونا… ببریدم پیش یحیی تا خودمو نکشتم… من مجنونم یحیی…».
آوا بعدها به همکلاسیهای دبستان و راهنمایی و پیشدانشگاهی و دانشگاهش ماجرای آنشب را به شکلهای مختلف تعریف کرد. تاریخ عجیب فشنگ را صمیمیهای اطرافاش خوب میدانستند و البته هرکدام نسخهای متفاوت در حافظه داشتند. اما همیشه یکچیز توی همهی نسخههای آوا از فشنگ ثابت بود. اینکه عمو مهدی بهش گفته یکروزی شلیک میشود. اینکه سیدمهدی آنشب محشری کرد بالای گیشا که حرفش توی محله پیچید. کلی آدم ریختند بالای تپه. سیدهادی و بچههای هیئتی محل آنشب روضهی ابوالفضل خواندند و سینهزنی کردند آن بالا تا سیدمهدی راضی شد و برگشت خانه. از آن به بعد اما هر روز از صبح آن بالا بود. میگفتند آنشب باران هم بارید.
در سالهایی که کوی نصر را بزرگراهی چهاربانده قطع کرده بود و محله شده بود مرکز خرید غرب تهران، همان سالهایی که تیمارستان را جمع کردند و درختهای بالای تپه را قطع کردند برای عملیات عمرانی، یک روز عصر، در پیتزا فروشی بالای گیشا، بهزاد، همدانشگاهیِ آوا، که حالا چندوقتی بود در راهروها و کتابخانه و کلاسهای دانشگاه به هم که بر میخوردند تا میشد بحثها را کش میدادند، شنوندهی پیچیدهترینِ این نسخهها بود. همان شب بود که فشنگ ناگهان سی چهل سال هم به تاریخش افزوده شد و تا عصر مشروطه عقب رفت. ماجرای آن شب که فشنگ و بهزاد، با هم از دهان آوا میشنیدند این بود که یکی از انقلابیون مشروطه این فشنگ را به نشانهی پیوند ابدیاش به معشوقهاش داده بوده. هیچکس نمیتواند توضیح بدهد که چطور وقتی آوا چشمهای هیجانزدهی بهزاد را که دید، قطعات بعدی ماجرا هم یکی یکی به ذهنش رسید، که این بالا، بالای گیشا، یک انبار مخفی از مهمات قدیمی دفن شده از دوران مشروطه است که فقط قدیمیهای محل میدانند و همین روزهاست که در جریان ساختمانسازی بالای تپه یکی از همین فشنگها شلیک شود و بخورد به بقیهی مهمات و کل تپه با آدمهاش بروند هوا. این را هم اضافه کرد که همان سالها برای اینکه دست روسها و انگلیسها و سلطنتطلبها نیافتد، از بندرعباس زار آوردهاند و جادو کردهاند آن بالا را؛ نسیمِ آنجا هم آدمها را دیوانه میکند.
این شد که بهزاد آنروز وقتی داشت از درِ پیتزا فروشی سینهکش سربالایی را میکشید سمت بزرگراهِ تازه تأسیس و پایههای بتنی ساختمان نیمهساز را نگاه میکرد، وقتی باد میپیچید توی موهای فرفریاش، شک نداشت که هزارها هزار از همین فشنگی که توی جیبش مشت کرده آنجاست و آن بالا یک روزی هوا خواهد رفت، همانطور که خودش و تپشهای قلبش هوا رفته بودند. آوا هم آنروز با اینکه فشنگ را به بهزاد داده بود راضی بود. دلِی دلِی سرپایینی را که میرفت، جای خالی فشنگ را در مشتش، حس حرارتی شورانگیز گرفته بود که قلبش را هم گرم میکرد. تهرانِ روبروی نگاهش، دیگر آن خاکستریِ کلان بدقواره نبود؛ شهری بود که فقط یک لحظه حالِ خوش، تعطیلات نوروز یا بینالتعطیلین لازم داشت که باز هم بشود همان شهر زیبای شور و هیجان، ییلاق همیشهی دامنههای البرز.
همان پایههای بتنی که آنها خیال میکردند ساختمانی چیزی باشد داشت بالا میکشید و هیچکس نفهمید چطور بزرگترین برج همهی عمرِ تهران درست همانجا که آنها خیال میکردند، روی همان چیزی که فکر میکردند و درست همانجا که آن دونفر در آن عصر عجیب هوا رفتند، به آن سرعت هوا رفت. انگار همهی مردم شهر یکهو سرشان را بلند کردند و دیدند یک ستون سیمانی درست روی تپه تا دل آسمان بالا رفته. خیره ماندند به سیخ خاکستری، به ستون بتونی بلندی که زردتپهی سابق را به کوی نصر، به تهرانِ بزرگ زیرش دوخته بود و کلاهخود خاکستری آسمان تهران را از وسط شکافته بود. برای فشنگ اما فرق چندانی نکرد. چند ماه بعدش بهزاد یک سوییت کوچک چند خیابان پایینتر اجاره کرد و فشنگ را برگرداند گیشا. نشانِ عشقش را هم گذاشت روی لبهی قفسهی کتابهای مورِد دار سیاسیاش.
یکسال نگذشت که نگرانیهای آوا از موضوعاتی که بهزاد درگیرش شده بود بیشتر شد. کافهگردیشان تمامی نداشت. رفقای بهزاد به نظرش عجیب میآمدند. بعضیهاشان همدیگر را رفیق صدا میکردند، برخی هم برادر. هر کدام ساز جدا میزدند، با این حال به نظر میرسید همهشان در آن مقطع یکچیز میخواهند. اوضاع داشت به هم میریخت. آوا اما پیگیر این ماجراها نبود. فقط حرفهایی که گاه و بیگاه از پدرش میشنید، بیشتر نگرانش میکرد. حس میکرد اتفاقی در پیش است. همان موقعها بود که یکروز تهرانیها سرشان را بالا آوردند و دیدند یکهو یک کلاهک شیشهای عظیم بالای ستون وسط تهران نصب شده. ناگهان نور و رنگ ریخت به سرتاپای گیشا. برج میلاد بدون هیچ انفجار و نفرینی افتتاح شد و بچهها که مراسم را توی تلویزیون میدیدند با هم به مزخرفاتی که گفته بودند خندیدند. فشنگ اما همانجا گوشهای از اتاق روی لبهی کتابخانه مانده بود و انتظار میکشید. هیچکس فکرش را هم نمیکرد درست هشت ماه و ده روز بعدش سیدهادی بیاید سروقت دخترش و از شدت خشم نتواند کلمهای حرف بزند. فقط فشنگ را که هر دو خوب میشناختندش بگیرد سر انگشت شست و سبابه، و عصبانی و با چشمهای کاسهی خون توی صورت دخترش خیره بماند و بعد بکوبدش توی دیوار.
از اینجا به بعد همه چیز جز فشنگ رفت هوا و ماجرا روایتهای بسیاری دارد. حتا خود آوا هم یادش نیست کدامشان دقیقترین نسخه است. برخی شنیدند که همان روز فشنگ گم شد و دیگر کسی نتوانست پیدایش کند. بهزاد هم گموگور شد. برخی شنیدند فشنگ فرو رفت توی دیوار و کسی هنوز درش نیاورده. یکی دو نفر هم گمان میکنند آوا فشنگ را پیدا کرده و آن را برای دخترش نگه داشته. یک نفر هم بود که در تنهاییِ بازداشتگاه به فشنگی فکر میکرد که آوا در یکی از باغچههای زیر برج میلاد کاشته. اما چند سال بعدش بود که وقتی آوا داشت دخترش را روی پاهاش تکان میداد تا بخوابد، توی تلفنش عکس بهزاد را دید. از ایران رفته بود و در یک صفحهی فیسبوکی کمپین مبارزاتی راه انداخته بود که هزار نفر لایکش کرده بودند. چند روز بعدش بود که آوا تصمیم گرفت به محلهی قدیمیاش برگردد. احساس میکرد بیش از این تحمل کابوسهایی که میبیند را ندارد. در نفسگیرترین صحنههای کابوس هم، فشنگ همیشه نقشی اساسی داشت. برای اولین بار یک بلیت سکوی دیدِ بازِ برج میلاد گرفت، دخترش را به مادرش سپرد و رفت پای برج ایستاد و چند دقیقهای خیره به عظمتش ماند. درست موقعی که با سرعت سرسام آوری در آسانسور برج بالا میرفت چشمهاش را بست و به این نتیجه رسید که دیگر ترسی از خاطرات ندارد. مستقیم رفت روی تراس برج، مشتش را محکم گره کرد و از بلندترین جای ممکن، فشنگِ توی مشتش و نفَسِ حبسشده در سینهاش را پرت کرد. فشنگ که داشت از آن بالا روی سر تپه فرود میآمد، آوا پوزخندی به همهی فکرهای این چند سال زد ولی چشمهاش را باز نکرد.
تاریخچهی فشنگ نسخههای دیگری هم دارد، اما در هیچکدام از نسخهها فشنگ هنوز شلیک نشده.