مسعود بهارلو
یزدانبد، از سال ۸۳ در وبلاگ «تیلهباز» قلم زده و آن قدر مشق داستان کرده تا بتواند «پرتره مرد ناتمام» را تمام کند و آن را برای انتشار به «چشمه» بسپارد.
یزدانبد، جوانی اهل مطالعه، سختکوش و آیندهدار به نظر میرسد که از ۲۱ یا ۲۲ سالگی داستان نوشته و در حالی که ابتدا میلی به داستان نداشته و شش سال از فضای داستاننویسی دور شده، اما در آستانه ۳۰ سالگی دوباره گام در این عرصه گذاشته است. او همانطور که در وبلاگنویسی آدمی جدی است، داستاننویسی را هم جدی گرفته و کمتر میتوان نوشتهای از او پیدا کرد که جنبه شخصی داشته باشد.
نگارش ۸ داستان مجموعه «پرتره مرد ناتمام» ـ که دارای قصههایی مستقل اما شخصیتی ثابت با بازیگری متفاوت در تمام داستانهاست ـ از سال ۸۵ تا بهار ۸۷ به طول انجامیده است. یزدانبد میگوید که حالا نویسندگی برای او تفریح نیست و حدود پنج سال است که داستان را جدی گرفته است.
هرچند این اثر در جایزه گام اول، بهترین مجموعه داستان شناخته شد، اما اهدای جایزه به این کتاب، یکی از ژستهای وزارت ارشاد در انتخاب کتابی است که ناشرش کتابهای نه چندان باب میل این وزارتخانه چاپ میکند.
داستانها یا متعلق به روزگار تجربه شده نویسندهاند، یا منبعث از دریافتهای او و یا بر مبنای تخیلش. داستانهای «پرتره مرد ناتمام» از کدام نوعاند؟
به اعتقاد من اینها تفکیکپذیر نیست و نویسنده با هر سه وجه زندگی میکند؛ به اضافه ضمیر ناخودآگاهش و عوامل و عناصر دیگر. بخش عمدهای از این کار، «زیسته» نیست و خیال میکنم هنوز خیلی زود است که از تجربههای شخصیام استفاده کنم.
ولی شما الآن در ۳۳ سالگی هستی؟
نه از نظر سن، بلکه به لحاظ تجربه قلم. من ۳۰ تا ۴۰ سالگی را در نوشتن، سالهای نوجوانی میدانم؛ منهای نوادر. به اعتقاد من، کار اصلی نویسنده از حدود ۴۰ سالگی به بعد شروع میشود. همانطور که در کلاسهای حرفهای نویسندگی در کشورهایی که نگاه حرفهای دارند، افراد با سنین بیش از ۴۰ سال را میپذیرند و برایشان کارگاه داستاننویسی میگذارند. نویسندگی خیلی دیر شروع میشود و نیاز به موتیوهایی دارد که از قبل جویده و هضم شده باشد. شاید به همین دلیل باشد که نوشتن این کتاب، قدری طولانی شد. چون من تک داستان خلق نمیکردم و «پرتره مرد ناتمام» اثری گرفتار در برزخ مجموعه داستان و رمان بود. در واقع، وقتی این کار را مینوشتم، داشتم معماری بزرگتری نسبت به مجموعه داستان را تجربه میکرد. کار سختی است که نویسنده بخواهد یک محور را در طرح و مضمون حفظ کند و سازه بزرگتری نسبت به داستان کوتاه بیافریند.
در این سالها بیشتر کدام نویسندگان را تماشا کردهای؟
من از سالاد نویسندگان، تکنیکها و ویژگیهای نوشتن آنها استفاده میکنم. این سالاد، ترکیبی است از ادبیات آمریکا در شکل و فرم و تا حدی ادبیات اروپا در مضمون. منتها سازه نهایی، بومی و ایرانیزه شده است. همه اینها را خواندهام و برآیند آنها از منظر من، همین است که الآن روی پیشخوان میبینید.
مراد من از پرسش این سئوال، رفتار مقلدانه نویسندگان جوان بود. اینکه تو در این دام افتادهای یا خیر.
رسیدن به یک صدای واحد و مستقل در کارهای اول، حتی تا کتاب سوم و چهارم، کار بسیار سخت و انتظار نامعقولی است. نویسنده نوقلم سعی میکند خودش را به ارتفاع دیگران برساند و سپس از آنجا پرواز کند. نگاه کردن به دیگران، کار بسیار طبیعی است. همانها که امروز به عنوان یک نویسنده مستقل میشناسیمشان، دوره طبیعی خود را طی کردهاند. بنابراین انتظار شنیدن یک صدای منحصر بهفرد و مستقل از کتاب اول، معقول نیست. به اعتقاد من، دست کم هزار صفحه چاپی از یک نویسنده باید خواند تا درباره او قضاوت کرد.
داستانهای شما قصههای مضمونگرا هستند و برخلاف بسیاری از کارهای امروز، حرفی برای گفتن دارند. در هریک از داستانها نکات سیاسی، تاریخی، اجتماعی و حتی فلسفی وجود دارد. از طرفی یک زنجیر وصل هم بین داستانها هست که روح کلی کتاب را ترسیم میکند. شخصیت ثابتی به نام «مهرداد ناصری» حلقه وصل داستانهای این کتاب است، اما پرتره مرد ناتمام، عاقبت ناتمام میماند. سئوال اینجاست که این مرد کیست و چرا ناتمام میماند؟
داستان نوشتن تلاش برای یک جور بازآفرینی معانی زندگی است. شما در داستان، تفلسفی در یک نقشه کوچک دارید. بنابراین باید ابزارها و عناصر یک پژوهش را در دل این اثر داشته باشید. برای شروع، ما به یک نقطه آغاز نیاز داریم. معمول است که نویسندگان از خودشان شروع میکنند و این گام، شامل زیر و بالا کردن زندگی خود نویسنده است. من در محیطی زیست کردهام که شباهت زیادی به روشنفکری دهههای ۴۰ و ۵۰ دارد. احساس میکنم آن چیزی که به اسم روشنفکری مطرح است، نقد بیوقفه محیط است. دائم از محیط میپرسد و خودش را در معرض پاسخگویی قرار میدهد. از نظر من، این آدم کسی است که تلاش میکند تا دریچههای تازهای به مسائل دیگر بگشاید. اما تصویری که ما از روشنفکر داریم، هم عوض شده و هم مندرس شده است. لباس چریکی ستاره سرخ نشان دهه چهلی، به قامت روشنفکری امروز زار میزند. ما نیاز به بازنگری مبانی و ساختارها داریم و زمان آن رسیده که نگاهمان را به روشنفکری تغییر دهیم. من با این بحث در مضمون و درونمایه این داستانها درگیر بودهام. ما باید نسبت به آنچه داریم، پا فراتر بگذاریم و این حرف به هیچ وجه به معنای رد گذشته و دستاوردهایش نیست. من همیشه کتابهای گذشته را میخوانم، آنها را نقد میکنم و تلاشم این است که کار نویی ارائه دهم.
شما درباره روشنفکران و نقد رفتار آنها سخن میگویید و عملکرد نهایی کتاب شما ضدروشنفکری است. در روشنفکری، ما با نقدی سروکار داریم که در نهایت به یک تابلوی راهنما ختم میشود، اما در این کتاب، شما با رد روشنفکری، هیچ چراغی ارائه نمیدهید. در پایان «مارسیای رذل عزیز» سه جوان دانشجو میگویند که به مارسیا، زن آمریکایی سفر کرده به ایران فکر نمیکنند، اما بیان نمیشود که آنها به چه میاندیشند. آیا باید به روشنفکری مذهبی فکر کرد، بر طبل روشنفکری غیرمذهبی کوبید، روشنفکری بومی جدیدی ساخت یا به سنت بازگشت؟
پروسههای فرهنگی، آنقدر کند و آرام و با دخالت عوامل مختلف شکل میگیرند که باعث میشود من خیلی با این تقسیمبندی و اتیکت زدن به شکلهای مختلف موافق نباشم. اگرچه شروع به شناخت، ناگزیرمان میکند که عنوانی موقت برای هرکدام از این جریانها انتخاب کنیم. به گمان من، ما در دورهای به سر میبریم که به بازبینی مفهوم هویت کاملاً ایرانی و اقلیمی شده میپردازیم. اکنون ضرورت بازنگری هویت در جامعه ما احساس میشود. البته نه بدان معنا که پیشتر نداشتهایم یا پستر گونه خاصی را تقلید خواهیم کرد. هویت ایرانی امروز به چالش کشیده شده و در بیشتر جریانات اجتماعی، متفکران در عرصههای گوناگون تلاش میکنند ابتدا موضوعی را تئوریزه و سپس اجرا کنند. این اتفاق در حوزه مشروطه قابل بررسی است. بستری ساخته میشود و اتفاقی به دست مردم رخ میدهد. اینکه سرانجام مردم به چه سمتی میروند، به نظر من قابل پیشبینی نیست. به خصوص درباره مردمی که در دورههای تاریخی ـ فرهنگی، همواره تعجببرانگیز و حیرتآور ظاهر میشوند، اما کوشش من این بود که چالشهایی را شروع کنم تا بحث اندیشمند ایرانی را باز کنم. اینکه پاسخی برایش بیابم، خود حدیث مفصل دیگری است.
________________________________________________
این گفتوگو با اندکی تعدیل در شماره ۶۸ هفته نامهی پنجره منتشر شده است.