این روایت واقعی است
۲۸ جولای ۲۰۲۱ عصر یک روز آرام آفتابی، از شمارهای ناشناس تماسی دریافت کردم. رییس هیأت مدیرهی شرکتی که من مدیر بخش آیتی آن هستم پشت خط بود. هرگز باهاش صحبت نکرده بودم و فقط اسمش را توی ایمیلها دیده بودم. گفتوگوی کوتاهی بود. در چند جمله با لحنی آمرانه ازم خواست فردا تحت هر شرایطی ساعت دوازده ظهر در شهری که آدرسش را برایم خواهد فرستاد با یک خانم هندی به نام روزِین کزیمیر[1] ملاقات کنم و شرایط محل را برای طراحی و نسب اینترنت و یک پایگاه داده بررسی کنم. عذر خواهی کوتاهی کرد و گفت تمام جلسات و کارهای فردا را لغو کن و فقط ساعت دوازده، فردا ظهر «تحت هر شرایطی» آنجا باش و قطع کرد.
بلافاصله محل قرار را پیامک کرد. با نگاهی به نقشه فهمیدم تا کملوپس[2] رانندگی هشت ساعتهای در پیش است. پشت کامپیوتر نگاهی به بلیتهای پرواز انداختم، اوج همهگیری کرونا بود و هیچ پروازی حتا به شهرهای دُور و اطرافِ محل، وجود نداشت. هواپیماییِ کانادا از وقفهی پیش آمده بسیار عذرخواهی کرده بود. چارهای نبود، باید سریع راه میافتادم. از نیمه شب تا ظهر فردا فرصت داشتم در هتلی همان نزدیکیها استراحت کنم تا به موقع به قرار برسم.
تا راه بیفتم و جریان را برای همسرم تعریف کنم، حدود هفت عصر شده بود ولی خوبیِ این وقتِ سال در شمالِ پنجاه و سه درجهی مرکز کانادا این است که آسمان تا حدود ساعت ده شب تقریباً روشن است. یعنی غروب میشود اما غروب، تو بگو تا دلِ تاریکی کش میآید. باید شانس بیاوری که دلت نگرفته باشد، که چهارساعت غروب، دیدهام بعضی را از پا میاندازد.
از کنار دشتهای سبز و مزارع بیانتهای طلاییرنگ کانولا که عبور میکردم تمام مدت به دلیل اصرار آقای رییس به رفتنم فکر می کردم. به راحتی میتوانستند یکی از تکنکسینهای نزدیک به محل را بفرستند تا وضعیت محل را بررسی کند و اطلاعات لازم برای شروع پرژه را برای ما ارسال کند. از طرفی میدانستم اغلب کارمندان شرکتها به خاطر محدودیتهای همهگیری کرونا دورکاری میکردند و شاید نیروی کار کافی نداشتهاند. جاده خلوت بود و هرچه به تاریکی و ارتفاعات رشتهکوههای راکی نزدیک میشدم هوا تاریکتر، غروب غمگینتر و حیواناتی که کنار جاده میدیدم بیشتر میشدند. اول یک آهوی زیبا و مادرش را دیدم که کمی دورتر از جاده روی تپه ماهور سبز قدم میزدند. کمی جلوتر کنار یک پارک حفاظت شده گلهای بوفالو کنار هم گرد شده بودند و بعضیها نشسته و بیخیال چرت میزدند. آسمانِ دوردست کهربایی عمیقی بود که به سورمهایِ بیابرِ آسمانِ پیش از تاریکی تن میداد.
تاریکتر که میشد جاده پیچ و تاب سربالایی را از میان کوهها و سخرههای بزرگ پیش میکشید. در شهر کوچک بلو ریور[3] بنزین زدم و از فروشگاه پمپبزنین لیوانی قهوه گرفتم. از نقشهی موبایلم مسافرخانهای نزدیک محل انتخاب کردم و شمارهاش را گرفتم و برای خودم اتاقی رزرو کردم و اطلاع دادم که حدود ساعت چهار صبح میرسم. میخواستند مطمئن شوند که علائم بیماری -تب، سرفه و آبریزش بینی- ندارم و بارکد مخصوص واکسینهشدهها را هم همراهم دارم. از آنجا به بعد فقط تمام حواسم را به روشنی چراغ مقابل ماشین و نقشهی راه روی جیپیاس ماشین دادم. حدود یک بعد از نیمه شب بود که در فاصلهی صد متری متوجه چیز سیاهی وسط جاده شدم و سرعت ماشین را کم کردم. اول تکان نمیخورد. نزدیکتر که شدم هیبت خرس گریزلیِ عظیمی را دیدم که نشسته بود درست وسط جاده. ایست کامل کردم. بیخیال روش را برگرداند و به چراغهای ماشین نگاه کرد و بعد بلند شد و سلانه سلانه از جاده عبور کرد و در کانال کوچکی کنار مسیر گم شد.
نزدیکی سه و نیم نیمه شب به متل رسیدم اول پیامکی دادم که همسرم نگران نباشد. نوشتم که رسیدم و خوب بخوابی و این حرفها. دختری که باهاش تلفنی اتاق را رزرو کرده بودم هنوز شیفتش تمام نشده بود و از تُن صدا همدیگر را به جا آوردیم. یک سالی میشد که از قیافهها پشت ماسک چیزی زیادی پیدا نبود. با وجود ماسک کج و کولهای که تا زیر چشمهاش بالا کشیده بود هم معلوم بود میخواهد زود سر و ته قضیه را هم بیاورد و چرتی بزند. چند برگ فرم داد پر کنم و چندتا جمله رد و بدل کردیم و نه مدرکی خواست و نه چیز اضافهای پرسید. هر دو رفتیم چشمهامان را ببندیم. او پشت دخل، من در اتاق کوچک آنسوی حیاط متل.
حدود ده ونیم صبح با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم. تا دوش بگیرم و شکلات و یک لیوان قهوه از ماشین اتوماتیک کنار حیاط بگیرم و راه بیفتم، یازده و چهل و پنج دقیقه از جادهی باریک فرعی، یک چشم به نقشهی مسیریاب جیپیاس یک چشم به جادهای که از کنار باغ درختان سیب راه میگرفت، به ساختمانی بزرگ رسیدم. معماری قدیمی داشت با آجرهای قرمز و سه طبقه. برج و ناقوس در بخش مرکزیِ نما و دو ساختمان چسبیده به هم و نسبتاً کوچکتر در دوسوی بخش مرکزی قرار گرفته بود. از ماشین که پیاده میشدم و کِشِ ماسک را میانداختم پشت گوشهام، چشم گرداندم و واضح بود که سیبستان و این عمارت باید حدود صد، صد و چندسالی سن داشته باشند. بالای ورودی و درهای دو لَتهی بزرگ ساختمان روی سردرِ سیمانی نوشته بود مدرسهی شبانهروزی بومیانِ کملوپس[4]. چشمم روی کلمهی ایندیَن متوقف ماند. تازه فهمیدم منظورِ رییس از «خانم هندی» چه بود. مقصودش بومی بود. کلمهای که از دورهی کریستوف کلومب چسبیده به این فرهنگ و تا اینجا و این لحظه خودش را سینهکش به من رسانده بود. روایتی هست که وقتی کاشفان تفنگ به دستِ این سرزمینها به سواحل غربی رسیدند و برای اولین بار بومیها را دیدند، گمان کردند وارد هندوستان شدهاند و اینها هندی هستند. این تعبیر به همین شکل ماند تا امروز و در میان مردم عامیِ سفید پوست هم هنوز به این مردمان هندی میگویند. در ردیف کلمات و معادلهای ذهن من اما، اول هندوستانیها را به ذهنم میآورد.
درِ ورودی قفل بود. دستهام را دو سوی چشمم سایه کردم و صورتم را چسباندم به شیشه. یکی داشت سلانه سلانه از وسط تالار به سمت من میآمد. یکی دو پله پایین رفتم به عادتِ حفظِ فاصلهی اجتماعی. در که باز شد هیکل لاغر و خمیدهی پیرمرد را که دیدم یکی از آن لحظات عجیب برایم رخ داد. یک وقتهایی که از قضا لحظات بزنگاه و سرنوشتساز تاریخِ فردیِ شما هستند، تصاویر و حسهای به ظاهر بیربطی تداعی میشوند که خوب که بگردی، مسیر طناب را که دنبال کنی، میبینی قطعهای فراموش شده از خودت توی تاریکیِ آن اعماق نشسته و گاهی سالیان داشته سعی میکرده با کشیدن طناب تو را به عزیمت فرابخواند، به بازگشتن و دوباره دیدن. با دیدن پیرمرد در آستانهی مدرسهی شبانهروزی ذهنم یکهو پرید به خانهی کوچکی که نزدیکهای چالوس داشتیم و کارگر افغانستانیای که تقریباً یک تنه هم خانه را ساخت و هم راه انداختش و تا دو سه سال هم نگهبانش بود. بهش میگفتم عمو ایوب. عمو ایوب البته سرخ پوست نبود. هَزاره بود. این که جلوم ایستاده بود هم ایوب نبود. گوردِن خودش را معرفی کرد و معلوم بود هیچ در قید ماسک و فاصله و این حرفها نیست. دستش را دراز کرد دست بدهد، به عادت دستم را پیش بردم، چندتا تکان بیمعنی در هوا دادم که یعنی مثلاً دست می دهم و بعد مشت کردم و تا او هم آمد مشت کند و مشتهامان را به هم بزنیم من دستم را باز کرده بودم که دست بدهم و او با مشت زد کف دستم و خلاصه کشمکشی ایجاد شد و دست ندادیم و خندیدیم. من هم خودم را معرفی کردم. بی حسین. فقط امیرِ اسمم را به کار میبرم. راحتتر یادشان میماند و تلفظش آسان است. آمدم که بگویم برای دیدار با خانم کزیمیر اینجا هستم که مهلت نداد و گفت روزِین بهم گفته بود که داری میآیی. یک مصاحبهی تلویزیونی پیش آمد که باید سریع آماده میشد. تا نیم ساعت دیگر تمام است. به هیچ کارمان نمیرسیم این روزها. همهاش این خبرنگار و آن شبکه و مصاحبه و اینها.
ایوب اگر بود البته اینجوری الله بختکی نبود. با آن لهجهی شیرین افغانستانی، لاغر ولی شق و رق و چابک بود و دقیق حرف میزد. توی اتاقک ته حیاط بیلچه و تیشه و وسایل باغبانی و بناییاش را هم دقیق و تمیز میچید. یک وسواس بیمارگونهای داشت که همهچیز اطرافش موازی و به خط باشد. گلهای باغچه را چنان ردیف میکاشت که وقتی گل میدهند و از پهلو نگاه میکنی، فقط یک گل ببینی. این را خودش بهم گفته بود. بعد هم گفته بود مراقب باش که توپ بازی میکنی اینطرف نیفتد که ایوب عصبانی میشود. به خودش که میگفت ایوب فکر میکردم دارد با کسی دیگر حرف می زند یا این آدم اساساً خودش هم دیگریِ خودش است یا چه. بچه بودم. چند دقیقه بیشتر به یک موضوغ فکر کردن از طاقتم خارج بود.
گوردن گفت «پس خبرها را نمیخوانی». مکث کردم در نگاهش. خواستم بگویم کشاورزهای اصفهان آب ندارند، واکسن به موقع نمیرسد به شهرها و تمام ایران در وضعیت قرمز است و از این حرفها. خبرهای من اینها هستند که درز گرفتم و به همان مکث اکتفا کردم. بیخطرترین شوخیِ از پیش آمادهی این مواقع را بعد از مکثی طولانی به کار بردم. گفتم باز گربه گیر کرده بالای درخت و همهی مقامات و پلیس و آتشنشانی جمع شدهاند نجاتش بدهند یا در پیتزای فلان رستوران زنبور پیدا شده یا چی؟ هر بار این شوخی را کرده بودم همهی کاناداییها خندیده بودند. اما گوردن نخندید. گفت «قبر». از پاکت سیگار که از جیبش درآورده بود در این فاصله، یک نخ بیرون کشیده و تهِ سیگار را با دوتا تقه زده بود روی جعبهی سیگار و در جیبهاش دنبال فندک میگشت. پیدا نکرد. با دو انگشتی که سیگارِ هنوز خاموش را نگه داشته بود رو به سیبستان اشاره کرد و گفت «قبرهاشون رو پیدا کردند. همهی اینجا… حرف ما رو باور نمیکردند» بعد به قاعدهی افق دستش را دراز کرد و از این سو به آنسوی باغ سیب را از نظر گذراند. یکجوری حرف میزد انگار فقط با خودش حرف میزند. تو بگو انگار که من آنجا نیستم. پرسید خستهای یا حال قدم زدن داری؟ گفتم دیشب رسیدهام و خوب استراحت کردم. هر طور تو بخواهی. وسطهای جملهام پلهها را پایین آمده بود و منتظر جوابم نمانده بود.
ایوب هم سیگار میکشید. دستپیچ. بعد از ظهرها، ته حیاط مینشست روی صندلیِ زیر درخت بزرگ سیب و استکان چای را میگذاشت روی میز آهنی و با سلیقه یک دستمال کاغذی تمیز پهن میکرد کنارش که توش یک حبه قند داشت. ریز ریز پک میزد و به شاخهها و سیبهای بالای سرش نگاه میکرد و مدام خاکه سیگار خیالی را از روی شلوارش میتکاند و قوطی کبریت و زیر سیگار جلوی دستش را بهخط میکرد. لابد داشتهام بازی میکردهام و او تماشایم میکرده که بهم گفته بود «من که به این سالِ شما بودم، توی کوه و کمر، تیر انداختن مشق میکردم». اینجور یادم مانده که بچه بوده و پدرش که در یکی از جنگها کشته شده. آدمها بردهاندش توی کوه و کمر و مدام تعلیم مذهب و جنگ میدیده و از این حرفها. مهیار پسر همسایه بهم گفته بود در افغانستان آدم کشته، دنبالش هستند. برگردد میکشندش. پیش مرگه یا همچو چیزی بوده و بعد تُکِ سیگارِ هنوز به فیلتر نرسیده را اول دور چرخاند در زیرسیگاری که خوب گردیِ سرخ سرش پیدا شود. بعد از یک بند پایینتر سیگار را خفت گرفت و خفه کرد تا آتش بیفتد توی زیر سیگاری و آرام بسوزد تا خاکستر شود. بعد هم فیلتر را خواباند کف زیرسیگار. اینهاش یادم مانده بود و با سماجت به خاطر میآوردم.
گوردن اما بالاخره فندکِ بیک کوچولویی در جیب پیرهنش جست و آتش کرد. جوری پک میزد انگار دود همهی سرش را در بر میگیرد. از اینجا که من کنارش قدم میزدم انگار پرهایی از دود از سر و صورتش آویزان بود. سعی کردم در لباس سرخپوستی تصورش کنم. همانکه در کتابها و مجلات ما از «سرخپوست» برایمان جا انداخته بودند. خیلی زود فهمیدم سرخپوست گفتن به این مردم، مثل خاورمیانهای یا قهوهای گفتن به ماهاست. اهانت و تحقیری عمیق در دلش دارد. گویی تو چیزی بیشتر از آن رنگی که به چشمهای آبیِ ارباب میآمده نیستی. زود فهمیدم ملت اولیه[5]یا بومی، اشارهی بهتری است اگر در شرایط بسیار نادر لازم بود به نژادشان اشاره کنی. گوردن اما سرخپوست گیج و کوچولو و خدهدرای میشد با آن بساط و تشکیلات و پرهای روی کلاهش. سرخپوستی که با خودش حرف میزند. بعد با دو انگشتی که سیگار روشن را نگه داشته بودند به این درخت و آن و آنیکی اشاره کرد. گفت «چالهی اینها رو من کندم». قیافهی بهتزدهام را با آن چشمهای ترکمنی نگاهی کرد و ادامه داد. «آره. چالهی اینا رو میدادند به ما بکَنیم. بعد فردا درخت روش کاشته بودند و یکی از ما در خوابگاه کم شده بود. یه چاله، یه درخت، یکی از ما کم، یه چاله یه درخت، یکی از ما کم، یه چاله، یه درخت…» و هر بار با دو انگشت و سیگار به یکی از درختها تو بگو انگار شلیک میکرد. بعد باز مکث بود آن میان و خشخش برگهای زیر پا. تا برگردیم دیگر چشم از زمین زیر پام نگرفتم. وقتی فهمید نمیفهمم چرا باید بچههای بومی را میکشتند چند جملهی نامرتب جوابم را داد. که خودش در فاصله ۱۹۶۲ تا ۱۹۷۲ اینجا بوده. دولت کانادا منابع مالی مدرسه را تأمین میکرده تا کلیسای کاتولیک بتواند «با جدا کردن بچههای بومی از خانواده روح توحش را در نژادشان پاک کند و متمدنشان کند». بعد مکثی کرد باز و سیگار به کمر رسیده را پک زد. «اسممون رو عوض کردند و حق حرف زدن به زبان خودمون رو نداشتیم». مسیر آمده را برگشتیم سمت ساختمان. از لابلای درختها که میگذشتیم یک دسته پرنده از یک گوشه پریدند و چشمم به ردیف صلیبهای کاشته شده در گوشهی دیگری از باغستان افتاد. صلیب بود و لباسهای بچهگانه که تن صلیب کرده بودند. نا خودآگاه چند قدمی سمت ردیف صلیبها و سارافونهای دخترانهای که در باد تکان میخوردند رفتم. تصویر چنان حیرت انگیز بود که همراهی گوردن را فراموش کردم. مسیرش را کج کرد و آمد کنارم ایستاد. گفت «دیدی موضوع فقط گربههای بالای درخت نیستند؟ برای همین تو رو انتخاب کردیم. اول ازشان خواستیم لیست متخصصهاشان را بدهند. فقط اسم تو آن وسط فرق داشت. ما هم توی سرزمین خودمان، -دیگری- هستیم. به زودی اینجا پر از کاوشگران و پلیس و مقامات خواهد شد. نمیخواستیم دولت درگیر موضوع بشود. آنها میدانستند. همیشه میدانستند ولی ساکتمان میکردند. ۲۱۵ قبر بینشان اینجا پیدا کردند. بهشان گفتهام که خیلی بیشتر از اینهاست. کلیسای کاتولیک و راستهای مذهبی دولت، زنبور توی پیتزا هستند.»
صلیبها و لباسهای بچهگانهی آویخته از آنها تمام آن بعد از ظهر و گفتوگو با روزِین، رییس قبیلهی سوئپمِک[6] از جلوی چشمهام دور نمیشد. بازدید کوتاه و سریعی از ساختمان کردیم و عکس گرفتم و یادداشت برداشتم تا گزارش بازدیدم را تکمیل کنم. گوردن با ما نبود و دیگر هم ندیدمش. روزین چند باری به پدرش اشاره کرد که تصمیم دارد وبسایت خبری مستقلی داشته باشد که از همین مدرسه اداره شود و هیچ رد و ربطی به دولت نداشته باشد. گفت همان آقایی که پیش از آمدن من باهاش ملاقات کردی. گفتم شما دختر گوردن هستید؟ گفت گوردن رییس بزرگ قبایل این اطراف بوده تا سالها. بازماندهی مدارس شبانه روزی بوده و دو بار هم از دست کشیشها و ندیمهها فرار کرده ولی باز هم بازگردانده شده. یک چیز دیگر هم گفت. گفت در زبان خودشان لقب گوردن به معنی «خرس نشسته» است.
در مسیر بازگشت به مادرم در ایران تلفن کردم و ازش پرسیدم از ایوب، کارگر خانهی شمال خبری ندارید؟ تعجب کرده بود. گفتم چیزی نیست و همینطوری یکهو یادش افتادم. گویا برگهی اقامتش را تمدید نکرده بودند و آواره شده بود. بقالی سر خیابان که سلام و علیکی باهاش داشته به مادرم گفته بود انگار مدتی در اتوبوسهای سر راهی به عنوان شاگرد شوفر کار میکرده و جایی حوالی هزارچم با راننده و اتوبوس خالی توی دره پرت شدهاند و مردهاند.
مسیر بازگشت هر چه زل زدم خرس را ببینم چیزی ندیدم. حالا که خوب فکر میکنم شاید خرس هرگز میان جاده ننشسته بود و خیالات من بوده. طنابی بوده که من ردش را گرفتهام تا به اعماق بروم و چند تصویر در آستانهی نابودی را از فراموشی نجات بدهم.
امیرحسین یزدانبد – می ۲۰۲۲- ادمنتون
[1] Rosanne Casimir
[2] Kamloops
[3] Blue River
[4] Kamloops Indian Residential School
[5] First Nation
[6] Secwépemc