گفتوگو با امیرحسین یزدانبد به بهانهی انتشار کتاب «لکنت»
مجتبی گلستانی
«لکنتِ» امیرحسین یزدانبد که خودش بسیار دوست دارد آن را «لکنت» بنویسد، رمانی جدّی و تاملبرانگیز است. گفتوگوی من و «آقا امیرحسین» دو روز بعد از آنکه رمان را خواندم، شکل گرفت. قرار بود دربارهی رمان با هم گپ بزنیم و این قرار مصادف شد با پیشنهاد نوشتن چیزی دربارهی «لکنت» از سوی سینا حشمدار. پاسخهای کوتاه امیرحسین به پرسشهای بلند از این رو نبود که او حرفی برای گفتن ندارد، بلکه نشاندهندهی هوش او بهعنوان یک نویسنده است در طفره رفتن از بحث دربارهی برخی مسایل و درگیر نشدن در موضوعاتی که به آزادیاش بهعنوان یک نویسنده لطمه میزند.
گلستانی: میخواهم رک و بیپرده یک نکته را به تو بگویم. من تاثیر یک کتاب را در رمان تو شدیداً حس میکردم. تاثیری که شاید انکار کنی، شاید اشتباه باشد، اما من حس میکردم. فراداستان. پاتریشیا وو. ترجمهی شهریار وقفیپور.
یزدانبد: پیش از کتاب آقای وقفیپور، روی فراداستان کار میکردم. وبلاگم را بگردی میبینی از سال هشتادوپنج توجهم را جلب کرده بود. موضوع و کار مطالعاتیام را روی این موضوع شروع کرده بودم. میتوانی نپذیری اما واقعاً بعد از اتمام کار وقتی اولینبار تمامشدهاش را خواندم توی دلم گفتم منتقد باسواد باشد میرود سراغ بحث «فراداستان». به هیچ وجه موقع نوشتن مدّ نظرم نبود.
گلستانی: بگذریم. شاید این نکته شروع خوبی برای آغاز بحث نبود؛ ضمن اینکه حتی اگر تاثیر این کتاب را میپذیرفتی چیزی از ارزش کارت کم نمیشد. با اینهمه، فکر میکنم این نکته برای ورود به بحث فراداستان بد نشد. چرا فراداستان؟ من در نقدی که دربارهی کتاب تو نوشتم بر این نکته تاکید کردم که فراداستاننویسی با نوعی پوچی یا absurdity درهمتنیده است. پوچی در روایتگری.
یزدانبد: یک ویژگی شخصی دارم که شروعها برایم همیشه مهم هستند. اولین رمانم باید از نوعی انکار شروع میشد. نوعی عبور… نمیدانم واقعاً چرا؟ فقط در حدّ همین چند کلمه میدانستم. باید شهامت عبور کردن میداشتم. از اول «لکنت» نبود. داشتم روی یک داستان سرراست کار میکردم. تا اواسط پروژه هم رفته بودم که یکهو «لکنت» پا گرفت. اولش یکجور شیطنت نوشتاری بود. از این کارها زیاد میکنم. فرمها و ایدههای عجیب را بهطور ویژه پی میگیرم. چشم باز کردم دیدم نمیتوانم کار قبلی را ادامه بدهم. «لکنت» آمد توی دستور کارم و این شد که میبینی. پوچیاش را نمیفهمم… منظورت از پوچی چیست؟
گلستانی: پوچی در روایتگری با مقولهی طنز و نقیضهپردازی نسبت نزدیکی دارد. البته در کار تو به هیچ روی طنز وجود نداشت. اتفاقاً نوعی وحشت یا دستکم دلهره وجود داشت تا خوانندهاش را با خودش همگام کند. شاید به این موضوع بازگردیم… من فکر میکنم پوچیِ مورد نظر من با مسالهی مرگ رمان یا پایان رمان همنسبت است. من فراداستاننویسی را برحسب پایانیافتگی امکانات روایی میفهمم یا بگذار بگویم بر مبنای آگاهی نسبت به وضعیت رمان در سیصد سال اخیر. اگر فراداستان تامل در باب داستاننویسی از راه داستاننویسی است، یا به قول راوی «لکنت» نوعی مکاشفه دربارهی داستان است، پس از لحظهای آغاز میشود که آگاهی وارد بازی میشود. واژهی بازی را جدّی بگیر. و بر حسب این آگاهی که در بطن رمان فراداستانی هم تعبیه میشود، حدود و ثغور روایت هم محدود و معین میشود؛ در حقیقت، محدودیتهای روایت بازیافته میشود و به نوعی پوچی یا absurdity راه میبرد.
یزدانبد: ببین گمانم بحث تا حدود زیادی نظری میشود. هر دو ساخت فکریِ فلسفی داریم و این ممکن است به این موضوع دامن بزند. اما موضع من اندکی با تو زاویه دارد. بحث نوزاییِ یک مدیوم است. مدیوم رمان بهطور طبیعی دنبال امکانات جدید میگردد و بیشک و شبهه، راهش را مییابد. یکی از تلاشهای عمدهی من در نوشتن «لکنت»، اصرارم بر واقعنمایی بود. یکی از ریشههای این اصرار، ربط به بحث تو دارد. اما این رویکرد از سرِ ضعفِ مدیومِ رمان نیست. از سرِ رامناشدنی بودن و زیادهخواهی بینظیری است که رمان دارد. رمان در هیچ عصری، به هیچ چیزی عادت نکرده. بسیار حساستر و سریعتر از سایر اشکال ارائهی اندیشه و هنر، جا عوض کرده و همین باعث میشود که در شناخت تاریخ تطور فکر فلسفی و استتیک، پرداختن به مقولهی رمان اجتنابناپذیر باشد. رمان بهسرعت دنبال حرف تازه میگردد. بر این زیادهخواهی ـ تو بگو جاهطلبی ـ نقطهی پایانی نیست. به سرعت از این هم عبور خواهد کرد. «لکنت» محصول طبیعیِ چالش ذهنم بود در گذر از آموزههای بِتُنی داستان کوتاه. برای همین بهت میگویم واقعاً نرفتم که فراداستان بنویسم. همین بود و چیزی که میبینی شد!
گلستانی: بگذار بر سر همین مساله واقعنمایی کمی توقف و تامل کنیم. اول در چند کلمه بگو که منظورت از واقعنمایی در اینجا چیست؟
یزدانبد: فکر محوری «لکنت» جستوجوی واقعیت بود. دستکم از این دغدغه شروع شد. قاعدهی تازهای برای خودم گذاشتم: فقط با واقعیت میتوانی به جنگ واقعیت بروی. واقعیتی از جنس «اسب تروا». من باید هدیهام را، اسب چوبی غولپیکرم را به خوردِ شهرِ محصورِ ذهنِ مخاطب میدادم تا سربازهای تردیدم را در وجودش رها کنم. بنابراین از هر امکانی برای فتح ذهنِ داستانزدهی مخاطبم استفاده کردم. ایدههای عجیبتری هم داشتم که بعدها رهایش کردم. به همراه کتاب، فایل صوتی و چه و چه به صورت یک بستهی جانبی ارائه کنم. زیادی بلندپروازانه بود. رهاش کردم. اینکه میگویم «ذهن داستانزده» هم موضوعی است. ما در پُر ترافیکترین عصرِ داستان زندگی میکنیم. از زمین و آسمان بمباران داستان میشوند. باید یک چیزی بیشتر از سریال و تلویزیون و سینما و فیلم و بازی و موزیک ویدئو میداشتم. این را هم بگویم که اینها شکلهای خام فکرم بودند. چهقدرش از آب درآمده بحث دیگری است. حواسم هست که این اولین تجربهی من در عرصهی رمان است و هنوز کارها دارم.
گلستانی: از نظر تو واقعنمایی یعنی جستوجوی واقعیت و تو میخواستی به جنگ واقعیت بروی. چرا باید واقعیت را جستوجو میکردی که بعد با آن مبارزه کنی؟ میدانم و میفهمم که در «لکنت» تقابل واقعی/خیالی یا داستان/واقعیت برجسته شده است، اما نسبت این موضوع را با داستانزدگی نمیفهمم الان. ضمن اینکه تعریفت یا دستکم بحثت دربارهی واقعنمایی قانعم نکرد و دلیل جنگ با واقعیت را هم برایم نگفتی. شاید بگویی فلانی دارد خودش را میزند به آن راه. اما کمی صبر کن. آیا میخواستی ذهن داستانزده را دوباره به سمت واقعیت ببری؟ اصلاً ذهن داستانزده یعنی چه؟ یعنی از داستان بیزار است یا اشباع شده؟
یزدانبد: کار داستان دستکاری واقعیت است. دارم حرف خطرناکی میزنم ولی اگر این فرض را بپذیری (موقتاً)، هالیوود دارد در این عرصه بیداد میکند. اساساً جنگها حالا بر سرِ سناریو است. برژینسکی هم یکجایی به این نکته اشاره میکند در ضمایم. جاهای دیگر داستان هم به تناوب به این نکته پرداختهام. برنده کسی است که بیشتر بلد است داستان را به خوردِ مردم بدهد. تاریخ و فلسفه و سیاستِ امروز، رسماً تبدیل شدهاند به عرصههای تقابل داستانها و اسطورهها. این یک لاف خوشمزهی ادبی نیست که بگویم دارم ادبیات را زیادی جدی میگیرم. باورم است. دیپلماسی یعنی مهارت تغییر سناریوی کسی که آنسوی میز نشسته. دقیقاً در همین نقطه است که من با این چالش مواجه میشوم که اساساً واقعیت پس کجاست؟ تشکیک در هر امری که «واضح و مبرهن است» از اینجا فراگیر میشود و اپیدمیِ سراسری ذهنم میشود. مردم عاشق داستانند. نسازی برایشان میسازند. دست نجنبانی دیگران پُرش میکنند. نه بیزارند و نه اشباع. مُفت نمیبازند. راحت بهت راه نمیدهند. مسأله اینجاست که فارغ از نوعی نگرش ناظرِ صِرف، من باوری دارم و دارم تلاش میکنم باورم را به ذهن مخاطبم راه بدهم. همانقدر که من مدعیام گوهرِ واقعیت و «اصالت» در اختیار من است، خصم من هم مدعی است. کلمات برایت آشنا نیستند؟ با تمام این موتیوها کار کردهام توی کتاب.
گلستانی: میفهمم. بگذار از بحث روایت و ساختار داستان خارج نشویم، هرچند به این بحثهای محتوایی که تو الان مطرح کردی بیربط نیست، ولی من دوست دارم بیشتر بر چند موضوع مشخص در درون متن تمرکز کنیم. اولی همین تقابل داستان و واقعیت است. من تناقضی میبینم در گفتار تو و آنچه در فراداستانها رخ میدهد که «لکنت» هم یکی از آنهاست. چند نتیجهی مهم در جملههای تو بود که از نظر من، متناقض هستند: ۱ـ کار داستان دستکاری در واقعیت است، ۲ـ واقعیتی وجود ندارد بلکه واقعیت (به دست رسانه و …) ساخته میشود، ۳ـ چیزی یا دستکم مفهومی به نام گوهر واقعیت وجود دارد که هرکس مدعی است در اختیار اوست؛ ضمن اینکه خودت بهتر از من میدانی که دستکاری در واقعیت با ساختن واقعیت بسیار تفاوت دارد… و آنچه من از فراداستان میفهمم این است که فراداستان به ماهیت ساختگی خود بسیار تاکید میکند تا به یک نتیجهی مهمتر برسد: جهان خارج از متن داستان و ادبیات نیز خیالی و داستانواره است. حالا اینها چه ربطی یا چه تناقضی با آنچه گفتی دارد؟ تو اگرچه بر این تاکید میکنی که همه دارند چیزی را به اسم واقعیت به مردم تحویل میدهند یا تحمیل میکنند، و باز اگرچه تاکید میکنی که باید در این رقابت حضور داشت و عقب نماند، همچنان میپرسی «پس واقعیت کجاست؟» میدانی چه میخواهم بگویم؟ جستوجوی واقعیت با این مفهوم که جهان چیزی نیست مگر نوعی داستانوارهی برساخته، نمیخوانَد.
یزدانبد: یکی از سادهترین و اولین فرمانهایی که در برنامهنویسی میآموزی فرمان And و Or است. فرمان «وَ» و «یا». شما نمیتوانی مکانیزم و تابعی بسازی که قادر به تغییر در ورودی و خلقِ چیزی دیگر در خروجی باشد مگر اینکه انتخاب کنی. انتخابِ «این “و” آن»، «این “یا” آن» نخستین دروس تولید این فانکشن هستند. هرچهقدر «و» روادار و پذیرا و لیبرال است، «یا» رادیکال و چالشانگیز و تردیدافکن. اصل عدم تناقض، فرمانِ نخستِ طبیعت هم که باشد، لاف گزافی است در ادراکات کلان. این چند خط را باید ساعتها بهم وقت بدهی تا بازشان کنم. فعلاً بپذیرشان. ابایی از متناقض بودن ندارم، بلکه دَراُفتادن در عرصهاش را محتوم میدانم. واقعیت مطلق قابل اثبات نیست، چیزی است از جنس باور. از جنس «وسَلِّمو تَسلیما». چنین است که نهایتِ مهر و عطوفت و بخشایش، جبار و قهار میشود. اما جهان برساخته نیست. هست. یقینی. بلاشک. دارد کارش را میکند. فیلی است که من پهنای گوشش را لمس میکنم در ظلمات، حضرتعالی پایش را. این هم متناقض است. بگذار سرراست بگویم. تنها دو مفهومی که بیدرنگ رأی به «هست» و «نیست»شان میدهم، نیک و بد است. داریم وارد یک بحث هستیشناسانه و بلکه شناختشناسی میشویم. ترجیح میدهم سراغ هوسرل و پوپر و هایزنبرگ نروم. ساده عرض میکنم. خیر و شر، جُنود خودشان را دارند. تویی که باید در این آشفتهبازار، میدانت را برگزینی. تنها جایی است که فرمان «Or» کار میکند.
گلستانی: خوشحالم از اینکه صریح حرف میزنی. تنها راه انکار ایرادی که من به گفتار تو گرفتم انکار اصل تناقص ارسطو بود. اما انکار اصل تناقض هم با ادعای بعدی تو نمیخوانَد که گفتی قایل به وجود فیل هستی! بگذریم… من دقیقاً میخواستم به این نتیجه برسم که تو قایل به وجود فیل هستی و با قول به وجود فیل و پذیرش آن نمیتوان فراداستان نوشت! و اگر بنویسی به تناقضگویی مداوم فرو میافتی، یک جای کارت لنگ میزند و دایم برخی باورها و پیشفرضهای ایدهئولوژیک را بازتولید میکنی بیآنکه بفهمی. این اتفاق یکبار برای رمان «شب ممکن» آقای محمدحسن شهسواری افتاد. عبور از دوگانههای افلاطونی ـ ارسطویی که باید در فراداستان رخ میداد، به بازتولید این دوگانهها دامن زد. مثلاً در متن «شب ممکن»، کثرتگرایی یا نسبیت یا اصل عدم تعین یا هر عنوانی، با دروغپردازی یا فریب مخاطب اشتباه گرفته شده بود و تنها دوگانهی راست و دروغ بازتولید شده بود. با همهی ارادت و احترامی که برای آقای شهسواری عزیز قایلم، امروز «شب ممکن» را تجربهای شکستخورده میدانم. با اینهمه، معتقدم که تو کاملاً شکست نخوردهای، هرچند که تاکیدت بر فرمان «or» یا حتی خوب و بد کاملاً میتواند تو را به درون دوگانهانگاری افلاطونی فرو بغلتاند. با اینهمه، من فعلاً میخواهم، از سر تسامح، «or» را در اینجا انتخاب رادیکال یا رادیکال بودن برای انتقادی بودن تفسیر کنم. بگذریم… بازگردیم به مسالهی فیل. من در نقدم به دو معنای مفهوم مولف در رمان «لکنت» اشاره کرده بودم که با مفهوم پدر درهمتنیده شده است. یکی، پدر در مقام مؤلّف نهایی یا دالّ اعظم و دیگری، پدر در مفهومی که در الهیات مسیحی وجود دارد. من معتقدم که «لکنت» عمیقاً به نوعی الهیات بدبینانهی آخرزمانی وابسته است و شدیداً آن را بازتولید میکند. الهیاتی که در لحظاتی، با مقولهی پدر آسمانی پیوند خورده است و اتفاقاً چندان هم ایرانی نیست. البته فعلاً مقولهی پدر را کنار بگذاریم و بیشتر الهیاتی بودن «لکنت» را مطرح کنیم. «لکنت»، بهنظرم، در همین لحظات است که فراداستان بودنش به چالش کشیده میشود. در چند پاراگراف صفحهی ۱۰۲ و پاراگراف اول صفحهی ۱۰۳٫ مولف/راوی «لکنت» از ساختار یکسان و عناصر تکرارشوندهی تمامی داستانها و اسطورههای جهان به ساختار مشابه در کتابهای مقدس میرسد و به این نتیجه میرسد که «کمتر آدم و ملتی راه رستگاری را از شیوهی انحطاط تمیز دادهاند»، آن هم زمانی که یک صفحهی قبل گفته بود که پیام شهرزاد در آن شبهای متوالی این است که: «شرّ و بدی شکست خواهد خورد و خیر و نیکی پیروز خواهد شد». از این تناقض ظاهری هم که بگذریم، مولف پنهانِ «لکنت»، از نوعی الهیات ـ و نه هستیشناسی یا حتی اخلاق ـ بدبین و نومید از چرخهی بیپایان و تکراری شر سخن میگوید. اینجا کمی شبیه جهانبینی ایران باستان میشود. این نومیدی را به پوچی قبلی که ذکر کردم نیز میتوان تسرّی داد. و اتفاقاً در همین لحظات است که فرمان «or»، مانند دوگانهی either/or در نوشتههای کییرکگارد میتواند راه به بنیادگرایی ببرد.
یزدانبد: قانون بزرگ در نوشتن این است که هیچ قانونی وجود ندارد. قبول دارم و پذیرفتم «لکنت» بسیاری از مؤلفههای فراداستان را پوشش میدهد، اما این موضوع هرگز ملزمم نکرد که قواعدِ (هنوز کاملاً کلاسیکنشدهی) فراداستان را بهتمامه بپذیرم. دینامیسم «لکنت» پاسخ به نیازهای درونیِ داستان است، الزامی به آنکادره کردن کار بر اساس تئوری نداشتم. من فقط مطلعم از تئوری. همین. نه اصراری به شکستنش دارم و نه اجباری در پذیرشش میبینم. اما نکتهی الهیاتی که مطرح میکنی از آنجاهایی است که دلم میخواست ناخنم را بجَوَم و با نگاهی منتظر و پرسشگر فقط شاهد کشفش از جانب مخاطب خاص باشم و ذوق کنم و دم نزنم. پروژهی «لکنت» تلاشی بود برای مخاطب قراردادنِ تمام طیفهای اجتماعی، اگرچه مخاطبِ هدفش، باهوشها بودند. مدعی هستم رمان سراسر مینکاری شده است. چه به لحاظ منطقِ عناصر، چه به جهت مفهومی. این نکته که گفتی، از شاهبیتهایم بود و حاضر نیستم زیر شکنجه هم مسیرِ امن را لو بدهم! فقط یک توضیح میدهم. سطح تنش و انگیختگی درون یک ستاره محدودههای امنی دارد که شاکلهی جرمیاش قادر به تحملش هستند. بهطور عادی اجرام آسمانی به تعادلی ابدی با نیروها و ضدّ نیروها، جرم و ضدّ جرم در خودشان میرسند. تَنِش همیشه منشاء بیرونی دارد. جِرمِ جهان خیر است و همین جِرم به صرفِ هستیاش و بودنش، آنتیمَتِر شر میآفریند. یین و یانگ را که میدانی؟ همان موضوع فقط با تعابیر نجوم. به جای بدبین و نومید کلمهی بهتری پیشنهاد میدهم: مُنتَظِر. اندیشهای که ایستاده بر امیدی خدشهناپذیر، نگران و مضطرب علائم را پی میگیرد و خودش را آماده نگه میدارد. اما بنیادگرایی کمی سهلانگاری در بهکار گرفتن کلمه است. هر اندیشهی (بیتعارف) باورمند به متافیزیک، سر از بنیادگرایی در نمیآورد. من چپ نیستم. مطلقاً نیستم. فقط همین یک اصل را به عنوان شرط بپذیر.
گلستانی: این اصل را هم تو بپذیر که بنیادگراها چپ نیستند و همگی راست میزنند! امیرحسین عزیزم، قدری خطرناک شدهای. چرا؟ چون شبیه فردید حرف میزنی. و اگر با مسامحه بگویم شبیه هایدگریها و نه البته و صرفاً خودِ هایدگر. در رمان تو چرخهی بیپایان و تکراری شر با چرخهی بیپایان و تکراری روایت و با چرخهی بیپایان و تکراری ماجرای پدر و پسر ـ دستکم در تاریخ ایران که به پسرکشی میانجامد ـ بیارتباط نیست؛ پدر در مقام شر، که من در نقدم به طنز نوشته بودم: شرّ لازم! همهی اینها راه به نوعی پوچی و گنگی میبرد. من بهقصد از این واژهی تئاتری که خودم دوست دارم بگویم واژهی بِکِتی، استفاده میکنم تا مرز آن را با نهیلیسم فراموش نکنیم و البته این ویژگی فراداستانها را بازگو کنم که جهان/داستان را همچون یک صحنهی نمایش به تصویر میکشند که فرد/کاراکتر در آن به تئاتریترین معنای کلمه نقشی بازی میکند. اینگونه تاکید بر صحنه و صحنهپردازی به نوعی تقدیرگرایی میانجامد. مثلاً تو در رمانت از صحنهسازی مرگ آیدین به دست پدرش یاد کردهای و البته کلّ پیام رمان هم این است که مولف/راوی در داستانِ کسِ دیگری نقش بازی میکرده و کاراکتری بوده است، همان که برای «آقا امیرحسینِ» نویسنده در متن رمان «لکنت»، نقش دالّ اعظم و مولف غایی را نیز بازی میکند و البته خودش نیز دچار تقدیر محتوم همگانی است. راه رهایی از این ورطه و چرخه کجاست؟ پوچی؟ نومیدی؟ روایت برای خودِ روایت؟ پذیرش شکست؟ پذیرش یا بهنوعی تسلیم شدن در برابر واقعیت (همان فیل خودمان)؟ اصلاً به راه رهایی اعتقادی هست؟ در «لکنت» از رهایی خبری نیست. تحلیل «لکنت» از داستان و تقدیر و سیاست و تاریخ بهشدت ساختارگرا و آخرزمانی و نومیدانه است. اما در نگاه شبههایدگریِ فردیدی، سخن از رها شدن از چنگال وضع موجود ـ تکنولوژی، اومانیسم، انحطاط، شر و … ـ میرود، اما به چه شکل؟ به همان شکلی که یکبار هیتلرِ اخلاقگرای دلخسته از «تکنولوژی سیارهای» ـ این آخری اصطلاح خود هایدگر است ـ تلاش کرده بود، مشکلات عالَم را حل کند: فاشیسم. میدانی کلیدواژهاش کجاست؟ در همان «or» که تو گفتی. جورج بوشِ پسر بعد از ۱۱ سپتامبر اعلام کرد که از امروز یا با ما هستید یا بر ضدّ ما. ابتدا جهان را به دو قسمت خیر و شر تقسیم کرد و بعد به عراق و افغانستان حمله کرد. به همان افغانستانی که مانیِ رمان تو در آنجا جان میسپارد. همین شیوه را القاعده و طالبان و تمام بنیادگراها دارند. جهان را به خود و دیگران تقسیم میکنند و بعد چون نمیتوانند دیگران را از سر راه بردارند، به خودشان بمب میبندند تا با خودشان دیگری نیز نابود شود. راهحل چیست؟ «و»؛ همان که تو گفتی: «روادار و پذیرا و لیبرال» است؛ البته مثال جورج بوشِ پسر ثابت میکند که لیبرالها لزوماً اهل «و» نیستند! «و» تنها با گذار از تقابلهای دوتایی میّسر میشود.
یزدانبد: هاهاه… امان از آن بنده خدایی که اسم بردی. نه واقعاً اینطور نیست. برای همین کلمهی انتظار را پیشنهاد دادم. انتظار از رادیکالیسم میگریزد. شارلاطانیسم از زمانی نفوذ کرد که اندیشهها خودشان را مُحقِ محض دانستند. در پسِ آن انتظارِ آرام و متشخص، اصرار و ابرام و اکراه جا کردند. یادت هست گفتم کار داستان دستکاری واقعیت است؟ من از اندوهی با مخاطبم حرف میزنم که روزی به قهقهه ختم خواهد شد. تو بگو دستکاری واقعیت. گویی چارهای ندارم. همین چندساعت پیش در اخبار اعلام کردند که اخوان در مصر تروریست شناخته میشود. میدانی این چیست؟ این یعنی وزشهای اولیهی طوفانی عظیم در هلال سرزمینهای عربی، یعنی در غزه و بچههایش، در سوریه و اوضاعش و بهزودی در لبنان و بیروتاش، یعنی در ترکیهای که هر آن از ثبات نصفهنیمهاش دور میشود. یعنی اضطرابی که سفیرِ حوادث وخیم است. واقعاً دارم در شبِ وحشت برای مردم قصه میگویم، آرامتر بخوابند. واقعاً همین است.
گلستانی: و آخرین نکته که اتفاقاً مهمترین نکتهی رمان توست. جدال کافکایی با پدر که به نظر من بهشیوهای کامویی نمایش یافته است! چرا کامویی؟ کامو از اسطوره (سیزیف) و تاریخ (کالیگولا) به شخصیت مورسو در رمان «بیگانه» در عصر حاضر رسید. به زبان فردید که اتفاقاً الان بهقصد از این زبان استفاده میکنم، در این سه متن کامو قرار است گفته شود که از صدر تا ذیل تاریخ صرفاً پوچی بوده است و بس! در رمان تو نیز جدال با پدر از صدر تا ذیل تاریخ وجود داشته است؛ و حتی مساله جدال با پدر نبوده است، بلکه جدال پدر با پسر بوده است: پسرکشی. مثلاً در خوانش فروید از داستایوفسکی، مسالهی رمانهای این نویسندهی بزرگ و عزیز به پدرکشی تقلیل مییابد. نمیخواهم دربارهی خوانش مولفمحور فروید حرف بزنم، بهویژه آنکه رمان تو ـ بگذار به طنز بگویم، طنز تلخی است البته ـ بر اتوبیوگرافیک بودن نفس روایت بسیار تاکید میکند! میخواهم بگویم که مسالهی رمان تو معکوس است. شاید بگویی بین این و آن تفاوتی نیست، اما من این تفاوت را در رمان تو عمیقاً حس میکنم. پسرها که پدران بعدیاند، شدیداً تحت ستم خواسته یا ناخواستهی پدر بودهاند و هنگامی که خود نیز پدر شدهاند، همین چرخهی بیپایان و تکراری را بازتولید کردهاند. «لکنت» صرفاً حول محور داستان پسرکشی عنایتالسلطنهی پدر میگردد و به نسلهای بعدی میرسد. عنایتالسلطنه و آیدین و مهرداد و مانی در این سوی تاریخ و زال و رستم و سهراب نیز در آنسوی تاریخ. گاهی هم اشارهای به نام یک «نریمان» در اینسوی تاریخ میشود که البته بیربط به این نامها نیست. اول اشاره کنم به تقدیرگرایی و پوچی نهفته در همین مضمونها و تکرارها. و دوم اشاره کنم به تحت انقیاد بودن پسر که به پسرکشی میانجامد.
یزدانبد: «لکنت» از نامش تا ساختارش، گسستگی دارد. قطعهقطعه است. اینتگریتیِ مدّ نظرِ نگاهی که ازش میگویی را ندارد. ذهن من در «لکنت» ریشهی این تکرار ژنتیکی را نه بهعنوان یک ماهیت قَدَری، بلکه بهعنوان یک اختلال میشناسد. اختلالی که از پدر به پسر تسرّی پیدا کرده. نه آیدین میتواند حرفش را به مهرداد برساند، نه مهرداد به مانی. همهی تاریخ مملکتم همین بوده. ما انقطاعی سراسری داریم. پهلویها، مشروطهچیها و حتی در این سیوچند سال بعد از انقلاب. من اکتیویست سیاسی نیستم. برای همین از بحث قبلیات فرار میکردم. شکستهنفسی نیست، واقعاً میگویم توان تحلیل و نتیجهگیری ندارم و اساساً قطعیتی در فکرهام قائل نیستم. امروز اینطوری فکر میکنم. روندِ مکاشفاتم به کجا میرود باید خودم هم بنشینم و ببینم. اما هنوز مثلِ «پرترهی مرد ناتمام»، «هویت» کلیدواژهی جهان داستانم است. هویت مایههایی موروثی دارد و این بیانِ الکن، وراثتی تکهپاره نصیبمان کرده. وقتی میگویم این موضوع اختلال است و نام یک اختلال گفتاری یعنی لکنت را رویش میگذارم، پس قائل به درمان هستم. یکجایی مهرداد در وصیتش به پسرش میگوید یا پدر نشو یا تمامِ پدر باش. مجموعاً قائل به درمانم. دستکم تلاش برای رفعِ ایراد. من مثبت فکر میکنم. دنیای کافکا خفهام میکند. هنوز تسلیم نشدهام. هنوز خیال میکنم راه دارد… هنوز فکر میکنم با همین خُردهذوقی که دارم شاید بتوانم کاری کنم. تمرکز روی موضوع پدر/پسر و البته همان دالّ اعظم که گفتی برای من کُلنگ زدن در زمینی است که هنوز خیال میکنم میتواند برویَد.. بیامید نابود میشوم. از ناامیدی هم فرار میکنم. شده با دستکاری در واقعیت. به نیروی داستان میکوشم شهامت و امید را در خودم به ضرب سیلی بیدار نگه دارم. وقتی از راز حرف میزنم همین است. راز، امیدی پنهان است. از قرن چهار که ادبیات داریم، رمز و راز داشتیم (این دو با هم فرق دارند البته). نقشهی گنج فارغ از اینکه به سکههای طلا بینجامد، شوری در رگ کاوشگرش میدواند که تمامی ندارد.
گلستانی: به هر روی، معتقدم «لکنت» یکی از رمانهای ستایشبرانگیز چند سال اخیر است. بحثبرانگیز و البته تأمّلبرانگیز. و همین توفیق بزرگی است. بیصبرانه منتظرم رمان بعدی امیرحسین یزدانبد خواهم ماند.
یزدانبد: ممنونم از شما و امیدوارم بتوانم ضعفهای کار را در رمانهای بعدی کمتر کنم. این رمان شروعی بود که گمان میکنم آغاز راهی طولانی در داستاننویسیام باشد.