ادبیات ناگزیر از تکیه بر اندیشه است


گفت‌وگو با حسن همایون. ماهنامه‌ی تجربه-شماره ۲۹

رمان «لکنت» خلاف آمد عادت‌ داستان‌نویسی ایران روایت می‌شود، عمده مزیت این رمان هم بر این اساس است. برخی معتقدند نویسنده در پرداخت این رمان موفق عمل کرده است، دیگرانی اما می‌گویند از عهده‌ی این تلاش خلاقانه بر نیامده است. با امیر‌حسین‌ یزدان‌بد درباره‌ی نخستین رمانش مصاحبه کردیم.

این مصاحبه کتبی انجام شده است. این داستان‌نویس جوان معتقد است«ادبیات چاره جز تکیه بر اندیشه ندارد».
– در رمان لکنت، روای همان نویسنده است و از صرافت فاصله‌گذاری هم افتاده است، آنقدر شیفته کشف‌هایش ‌شده، که در صفحه ۲۸ می‌گوید، فرد نشناس با یک ای دی مخصوص مخفی کردن شماره‌ها تماس گرفته، در حالی که شروع رمان از این تماس نامشخص حرف زده است

– از مفهوم «فاصله‌گذاری»‌ در معنای درستی استفاده نمی‌کنید. پس ازصفحه‌ی ۷، راوی بیست‌صفحه‌ی بی‌وقفه ماجرا از سر می‌گذارند و در اولین پاگرد و نقطه‌ی توقف می‌گوید: «باید برمی‌گشتم و سرنخ‌ها را مرور می‌کردم. یک‌جایی لابُد اشتباه کرده بودم. اولین چیزی که توجه‌ام را جلب کرد، ناشناسی بود که با تماس تلفنی‌اش تمام این ماجراها را شروع کرده بود.» (ص۲۸) جمع کردن شواهد و حتا رسم نمودار، پلان و اِستوری‌بُرد برای نتیجه‌گیری، شیوه‌ی مواجهه‌ی معمول با قطعات پازل مانند یک ماجراست. مسأله اما نه در مصداقی که برگزیده‌اید بلکه در تحمیل عبارت «شیفته» است. پیش‌فرض شما در مورد راویِ خونسردِ مورد انتظارتان، از مفروضات اولیه‌ی راویِ دانای کل و من‌راویِ قاتل/کارآگاه داستانِ پلیسی برآمده است. کسی که یا درگیر ماجرا نیست و دانای کل است، یا اساساً کارش مواجهه با چنین ماجراهایی‌ست. این قاعده در مورد من‌راویِ نویسنده مطلقاً صدق نمی‌کند. (رجوع کنید به ده‌ها نمونه از زاویه‌دید راوی- نویسنده، از جمله اختراع انزوا/ پل‌آستر) اما در این‌که ممکن است میزان حس‌ورزی راوی با ماجرا نا متناسب باشد حرفی ندارم.

– «لکنت» در انگیزه‌ی روایت لنگ می‌زند، صرف ترس از اتهام سرقت ادبی نمی‌تواند دلیل مجاب کننده‌ای برای کنجکاوی راوی و مخاطب باشد، این مساله ساده با مولفه‌های ژانری رمان معمایی هم جور در نمی‌آید، نظر شما چیست؟!

– اگرچه طی سی سال گذشته در ادبیات دنیا این بحث به‌کلی کنارگذاشته شده اما من هم مثل شما جزو کسانی هستم که هنوز به شدت به بهانه‌ی روایت اعتقاد دارم. میل به افشا و اعتراف را هم که نبینید (سطر اول رمان)، و نشانه‌هایش را در ادیانِ زنده‌ی جهان نادیده بگیرید، صِرفِ ترس می‌تواند برای فقط ده صفحه تا رسیدن دفترچه به دست راوی کافی باشد. از آن‌جا به بعد انگیزه‌‌ی تازه‌ای در حد مرئی شدن خطوط دفترچه کلید می‌خورد و بعدتر محرّک‌هایی تازه تا بِرَسی به هارون(ص۱۰۰)، که نویسنده می‌فهمد خودش شخصیت داستان یک نویسنده‌ی دیگر بوده و کل داستانش فصلی ناتمام از داستانی بزرگ‌تر است(ص۶۶). در مورد «مؤلفه‌های ژانرمعمایی» با شما هم‌نظر نیستم. اگرچه میل ندارم وارد بحث ژانرشناسی شوم.

– در صورتی این ترس باور‌پذیر می‌شود ‌که بپذیریم روای گرفتار پارانویا و از طرفی خودشیفتگی‌ست، اما نشانه‌های چندانی هم از پارانوئید بودن راوی در متن دیده نمی‌شود.

– فنا شدن از پسِ هر موفقیتی ترسناک است، به خصوص که از جنس شهرت باشد. اگر چه ترسی که حرفش را می‌زنید چنان‌که گفتم، فقط ده صفحه برای من کاربرد داشته و پس از آن به راحتی داستان را بر پیش‌رانه‌هایی تازه استوار ‌کرده‌ام. اما فرض پارانویای شما با توجه به بی‌هوش‌ شدن‌ها و کلیدکردن ذهن راوی روی پاراگراف‌ها، حوادث و همین‌طور وسواس فکری راوی، بسیار مُحتمَل است. گمانم راوی خودشیفته‌ای دارم. دست‌کم اعتمادبه‌نفس‌اش را نمی‌شود نادیده گرفت.

– در روایت معمای جذابی رقم نمی‌خورد، نویسنده سعی دارد با مروری بر شگرد‌های پلیسی، استفاده از صفت‌های «مرموز»، «مشکوک»، طرح سوال‌های «چه کسی می‌تواند باشد»! داستان را جذاب و پر تعلیق نشان دهد، نظر شما چیست؟!

– «کدهای ساده و رمزهای معمولی از اختفای متن تا به هم ریختن آن برای هدایت من طراحی شده بود. می‌توانستند خیلی پیچیده‌تر از این عمل کنند. لذت کشف مغز آدم را فلج می‌کند. داشتند فلجم می‌کردند. پرسش مهم این بود که چرا این رمزها اغلب ساده و ابتدایی بودند و همان‌طور که دیدید به‌سرعت راه‌حل‌شان یافته می‌شد؟ به وضوح فکر می‌کردم قصد نویسنده، طرح چیستان یا ارزیابی هوش من برای کشف کلیدها نبوده» (ص۷۱) در مورد صفات اما چنان که گفتم به لحاظ ارگانیک و با توجه به زاویه دید و تکنیک، ایرادی نمی‌بینم اگر چه ممکن است بسامدشان به نظر شما زیاد باشد و من دفاعی برایش ندارم.

– صرف اضافه کرد فتحه به کلمه «رُستم» و دست بردن در املاء کلمه «سهراب» برای آشنایی‌زدایی از اسطور‌های شاهنامه کافی نیست.

– من در این داستان اتفاقاً به تمامی نیاز به آشنایی مخاطب و فراخوان ذهن او از اسطوره داشتم. آشنایی‌زدایی یکی از تکنیک‌هاست و استفاده از آن اجباری نیست. فصل‌ نخست و «زِآل نامه» را هم به این دو مورد اضافه کنید «صِرف» این مواردی که نام بردید نبوده.(رجوع کنید به آغاز ص۶۰ و انتهای ص ۹۱، هم‌چنین حمله‌ی سهراب از توران‌زمین که افغانستان فعلی باشد به ایران و نشانه‌های متعدد دیگر)

– دیگر این رویکرد در مواجه با متون کهن، راه به تحقق خلاقیت نمی‌برد، بازتولید مناسک پسر‌کشی و تقدیس آن، تاکید بر اتوریته پدر، ما را با روایتی عمیقا ایدئولوژیک و تک‌صدایی روبر می‌کند. قبول دارید ؟!

– ایدئولوژیک را نمی‌فهمم و به جای تک‌صدایی پیشنهاد واژه‌ی تک جنسیتی می‌دهم. لک‌نت پنج لحن و لهجه‌ی کاملاً متفاوت دارد.(ادبیاتِ دهه‌ی بیستِ آیدین، ادبیاتِ امروزی مهرداد، ادبیات انگلیسی- فارسی مانی و دایان، فارسی دَری دکتر بشیر و لهجه‌ی افغانستانیِ او و سرانجام لحن الکن و تاجیکی هارون)

– تک صدایی به این اعتبار که صدای مردانه متن برجسته می‌شود، صدای مادر مانی اما از آن هیچ ردی نیست؛ به ویژه آن‌که در خرده روایت مانی این‌ رویکرد ایدئولوژیک تشدید می‌شود. حال آن‌که اقتضا روایت مدرن تحقق جهانی چند صدایی است !

– هم‌چنان مفهوم ایدئولوژیک را برای گزاره‌ای که به‌کار می‌برید نمی‌فهمم و فکر می‌کنم تعبیرمان از این کلمه یکی نیست. تک جنسیتی بودن داستان را می‌پذیرم و در اثبات چندصدایی بودن به پاسخ پیشین ارجاع‌تان می‌دهم.

– دکتر عنایت می‌میرد، قبول حرف راوی – نویسنده را باور می‌کنیم؛ اما تکلیف مخاطب با فصل «رَستم‌نامه» معلوم نیست، اگر مهرداد عنایت دکتر است، چرا در نامه به اولادش لحظه‌ی جانبازی‌اش را این همه جزئی‌پرداز و داستانی بیان می‌کند؟! اگر هم نویسنده است، چطور همه‌ی زندگی‌اش را نقل‌گونه بیان می‌کند، اما آن تکه‌ی خاص و مدنظر نویسنده در جهبه جنگ این‌قدر دراماتیک است؟! من به عنوان مخاطب این موضوع را به عنوان یک ضعف جدی در پرداخت راویت می‌دانم. نظر شما چیست؟!

– مخالفتی ندارم. انتظارم این بود خواننده‌ متوجه شود ‌که دکترعنایت می‌کوشد میزان تأثُرش و ارادتش به جبهه را پنهان کند تا مانی که گمان می‌کرده تا حالا پدرش شاه‌دوست بوده پس نزند.

– در خرده روایت، پلان جانبازی مهرداد عنایت چه چیزی بیش‌تر از آن‌چه در سینمایی جنگ دیده شده، را می‌توانیم ببینیم، آیا غیر از بازتولید همان کلیشه‌های مرسوم از جنگ است؟!

– پیش از ممیزی، تاج این صحنه آن‌جایی بود که بی‌سیم‌چی گوشی را بر می‌دارد و این‌ پیام را مخابره می‌کند: مسیح مسیح.. خدا.. مسیح مسیح.. خدا.. (سه بار کلمه‌ی خدا را خط زدند.) این تکه را از میان بیست و شش جلد خاطرات مستند رزمنده‌ها برداشته بودم. جز یک کتاب داستان کوچک و کم‌تر خوانده شده، یادم نیست جایی به نقش یک رزمنده‌ی ارمنی در جنگ اشاره‌ای محوری شده باشد. اما قبول می‌کنم که حساسیت بیش‌از اندازه‌ی سیستم به این موضوع جسارت نوآوری قابل ملاحظه‌تری را در این بخش از من می‌گرفت. (ارجاع‌تان می‌دهم به عقرب/حسین ‌آبکنار)

– احضار مسیح منجی آخر‌الزمان در آیین مسیحیت، ناپدید شدنش چه توجیهی روایی – داستانی دارد ؟! بیشتر کارکردی اغراق‌آمیز از آن استنباط می‌شود.

– در نگاه من جنگ ذاتاً اغراق‌آمیز است. از نادر جاهایی‌ست که عادی نمایی‌اش، اوجِ باورناپذیری و اغراق است. موقعیتی نامعمول‌تر از جنگ سراغ ندارم. ایرادِ اغراق‌آمیز بودن در فضای رئال، فقط یک‌جا کاربرد ندارد، آن‌هم دقیقاً همین‌جایی‌ست که می‌فرمایید. من در یک پایگاه نظامی بزرگ شدم و شش سال نخست کودکی‌ام به دَرکِ این موضوع گذشته. در مورد بخش ابتدای پرسش‌تان اما ترجیح می‌دهم سکوت کنم.

– نویسنده درون متن، بیرون متن بر مستند بودن روایت تاکید دارد – یعنی یک دلالت بیرونی هست- می‌دانید که سالانه چند هزار نفر به اهداف مختلف به افغانستان می‌روند، چطور از میان آن چند هزار نفر نامه مانی باید به دست امیر‌حسین‌یزدان بد بیفتد؟!

– «من برات سرنخ می‌ذاشتم… ساده… که پیش بیایی… تو جَوون بودی… و داستانی می‌نوشتی که داشت داستان خودت رو می‌نوشت… وصیت‌نامه یادت هست؟ پریسا رو یاد داری؟ اون خط‌هایی که زیر حروف کشیده بودم… می‌گم که باور کنی… که قبول کنی من بودم که می‌نوشتم.»(ص ۱۰۸)

– لکنت سعی می‌کند، باورپذیر باشد به قرار‌داد‌هایی که متن با مخاطب می‌گذارد وفادار بماند اما نمی‌تواند، از پس آن بر نمی‌آید. که مواردی مبنی بر عدول از قرارداد‌ها را در سوال‌های قبل مرور کردیم. نظر شما چیست؟!

– جز پاسخ‌هایی که از درون متن پیش روی‌تان گذاشتم توضیح بیش‌تری لازم نمی‌بینم.

– شما در این روایت از دغدغه‌های معطوف به هویت ایرانی سخن می‌گویید، بر می‌آید بر این قائل هستید، که ایرانی‌ها مولفه‌های هویتی ثبیت شده و معینی دارند، همین‌طور است؟!

– هر ملتی مؤلفه‌های هویت‌شناسانه‌ی خودش را دارد.

– به اعتقاد من عمده چالش «لکنت» هم معطوف به همین دغدغه‌مندی هویتی است، موضوعی که خلاقیت این روایت را تحت تاثیر قرار می‌دهد. صریح‌تر آن‌که نویسنده بیش از آن‌که خود را وفادار به ارزش‌های زیبایی‌شناسی بداند خودم را وام‌دار آن مولفه‌ها هویتی و تببین‌شان می‌د‌اند !

– گمانم اشاراتی که به بحث ایدئولوژی داشتید معطوف به همین نکته باشد و البته
مهم‌ترین نکته‌ای که از نظر من دست روی‌اش گذاشتید. ادبیات چنان که من می‌فهمم برای ادامه و دَوام آوردن در برابر بمباران مقتدر سینما و اقمارش، چاره‌ای جز تکیه بر مضمون، اندیشه و ایده ندارد. در فرارَوی از فرم‌های زیبایی‌شناسانه، نسبت به مدیوم‌های دیگر هیچ شانسی ندارد. در بهترین حالت می‌تواند منبع اقتباس آن‌ها شود. راه‌های دیگری هم برای بقای ادبیات هست، نظیر تکیه بر زبان‌آوری که حالا گمانم از موضوعیت افتاده.(رجوع کنید به ص۱۹ و ص۴۶) به حد کافی در طول قرن‌ها و سال‌های گذشته در این مورد کار شده و نتیجه‌ی فراگیری نداشته. اگرچه من هنوز به این بخش امیدوارم و تا بتوانم از آن بهره خواهم گرفت اما نه در مرکزیت توجه‌ام. به مجموعه‌ی این‌ها اضافه کنید این فکر را که جست‌وجوی هویت، بازشناسی و ریشه‌یابی از طرفی و نقد و تحلیل آن از طرف دیگر و در نهایت بازتعریف و روزآمد کردن آن، یکی از کارهایی‌ست که جز ادبیات به جهت همان موضوع زبان که گفتم کارِ مدیوم دیگری نیست. ایستادگی و تعلق خاطر به یک فکر اگرچه یکی از نشانه‌های گرایشات ایدئولوژیک است، ولی در کانتِکستی که مدّ نظر شماست تنها نگاه ناباور به هر فکر و نظری از تیغ معانیِ تنگ و تُرُشِ ایدئولوژی‌ای که شما به‌کار می‌برید جان به‌در می‌برد. از این منظر مخالفتی با این برچسب که روی متن می‌زنید ندارم.

– علی‌رغم همه‌ی چالش‌هایی که درباره‌ی لکنت طرح شد، باید بگویم این اثر به صرف آن‌که سعی دارد از شکل‌های مالوف داستان‌نویسی ایرانی تخطئی کند، تحسین‌برانگیز است ولو این‌که تجربه‌ی این فراروی از شکل‌های عادت شده تجربه شکست باشد ! نظر شما چیست؟!

– حکم نهایی در مورد شکست یا موفقیت یک اثر را فقط زمان صادر می‌کند. نتیجه‌اش هر چه باشد من شیوه‌ام را تغییر نخواهم داد مگر این‌که رَوَند سلوکم و ادارکم تغییر کند.

وبلاگ

فارسی