موضوع دومین گفتوگوی داستانی، داستان کوتاه «تفنگ» نوشتهی مارک هادون است که میتوانید آن را در بخش داستان همین شماره بخوانید. «تفنگ» را دوماه قبل در مجلهی گرنتا دیدیم و ترجمهی اولیهی آن را به یکی از برگزیدگان کارگاه ترجمه سپردیم به این امید که بتوانیم آن را به شمارهی قبل برسانیم و در همان شماره هم دربارهاش حرف بزنیم. اما بهخاطر اهمیتِ لحن خاص داستان، کار ترجمه، تطبیق و ویرایش زبانی و روایی متن که در تحریریه انجام شد بیشتر از چیزی که فکر میکردیم زمان برد و داستان ماند برای این شماره. داستان را برای امیرحسین یزدانبد نویسندهی مجموعه داستان تقدیر شدهی«پرتره مرد ناتمام» فرستادیم و چند روز بعد دربارهاش گفتوگو کردیم. معلوم شد یزدانبد نه تنها داستان را دوست دارد بلکه چندسال است مارک هادون را با کتابها و وبلاگش تعقیب میکند. بنابراین بحثمان مثل گفتوگوی قبلی دوقطبی نشد و بهجای حمله و دفاع، بیشتر حوالیِ خوانشهای متعددی که میتوان از داستان داشت، پیش رفت. بهخاطر همین تکثر رویکردها، اینبار بهجای استفاده از عنوان کلی «داستان»، اسم اعضای تحریریه را اول صحبتهایشان گذاشتهایم تا دنبال کردن رشتههای کلام راحتتر باشد.
قبل از اینکه متن را بخوانید شاید لازم باشد سه نکته را یادآوری کنیم: یکی اینکه این گفتوگوها قرار است حتیالامکان هر ماه حول یکی از داستانهای خارجیِ همان شماره باشد. دوم اینکه گفتوگو با حضور یکی از داستاننویسان جوان و فعال برگزار میشود تا خوانشها خلاقتر و عملگراتر باشد. سوم هم اینکه هدف این گفتوگوها به هیچ وجه تعیین تکلیف برای داستان و بستن پروندهی آن نیست و در حالت ایدهآل تنها میتواند فتح بابی برای فکرها و خوانشهای متفاوت شما باشد.
صفحهی داستان «تفنگ» در سایت
یزدانبد: خب، من خیلی تصوری از شکل این گفتوگو ندارم. دربارهی چه چیزهایی باید حرف بزنیم؟ از کجا باید شروع کنیم؟
طلوعی: قرار است بیشتر دربارهی حال قصه حرف بزنیم تا قال قصه. دربارهی اینکه چرا از این قصه خوشمان آمده، چه تجربهای از خواندن داستان داشتهایم و اینکه داستان با ما چه کرده. قرار است بحث خیلی تئوریک نباشد، فقط کمک کند به بهتر خواندن داستان.
لطفی: به نظرم میشود از روایت داستان شروع کرد. اینکه چرا نویسنده تصمیم گرفته داستان را اینطوری تعریف کند. یعنی در این حد بین اتفاق اصلیِ داستان و آینده و گذشتهی شخصیت، رفتوآمد داشته باشد و حتی در بعضی جاها دست به پیشگویی بزند.
طلوعی: معلوم است که داستان دقیقا چند سال را روایت میکند؟
یزدانبد: دقیقا چهلسال. دانیل در اتفاقی که روایت میشود دهسال دارد و میگوید چهلسال بعد یعنی در روز تولد پنجاهسالگیاش، مادرش میمیرد و آخرین صحنهی داستان درست همانجا، وقتی برای مرگ مادر به خانهی دهسالگیاش برگشته اتفاق میافتد. تعریفکردن داستانی با این طول در قالب داستان کوتاه بهنظرم یکی از نکات قابل توجه قصه است.
طلوعی: بله. تلقیِ رایج این است که در داستان کوتاه، طبق تعریف باید فقط یک برش از زندگی و چند اتفاق را تعریف کرد. نویسندهها معمولا از روایتِ بازههای زمانیِ بلندتر در داستان کوتاه هراس دارند و وقتی شخصیت داستان قرار است در زمان زیادی جلوی چشم ما باشد معمولا داستان بلند یا رمان مینویسد.
لطفی: اما حالا که تصمیم گرفته به کلِ زندگیِ این شخصیت نگاه کند، چرا از بین تمام اتفاقها، این روز خاص و این اتفاق خاص را برای روایت اصلی و مبدا زمانی انتخاب کرده؟ نویسنده در ابتدای داستان میگوید با وجود اینکه سه اتفاق غریب دیگر در زندگی دانیل افتاده اما همچنان این روز برایش خاص است.
ناجیان: حتی بهنظرم یک جور رجزخوانی هم درش دارد. یعنی راوی میگوید من میتوانستم سه اتفاق را برایتان تعریف کنم که هم ماجرا داشت و هم متافیزیک بود و حتما از آنها خوشتان میآمد اما این یکی را انتخاب کردم که هرچند خیلی غریب نیست اما تاثیر زیادی روی دانیل گذاشته.
یزدانبد: من این را از بُعد روانشناسیِ اجتماعی و فردی میبینم که بهنظرم حضورش در داستان عمیق است. دنیل در این روز و در ماجرای کشتهشدن گوزن، برای اولینبار با یک حقیقت بزرگ روبهرو میشود که او را پرت میکند به دنیای بزرگسالی.
طلوعی: چیزی شبیه به یک آیین تشرف.
یزدانبد: دقیقا. دانیل به دنیای بزرگسالی پا میگذارد و این اتفاق با یک تفنگ میافتد. با اقدام به خشونتی ناخواسته. معصومیت او به مرور شکسته نمیشود، بلکه ناگهان مثل یک جام بزرگ میشکند؛ در آن لحظهای که شان و دانیل هردو افتادهاند روی زمین کنار گوزن و لحظهی جانکاهِ مرگ گوزن را تماشا میکنند. کسی با قدرت به بزرگسالی پا میگذارد که بالای سر گوزنِ در حالِ احتضار میایستد و پنج گلوله در سرش خالی میکند. دنیل یا شان ممکن است در طول زندگی بارها مرتکب خشونت شوند اما خشونتِ اول تکرار نشدنی است و اهمیت این روز هم در همین نکته است.
لطفی: و شما این را دارای وجه اجتماعی میبینید؟
یزدانبد: بله. بهنظرم روانشناسیِ جمعیِ داستان بهشدت اجتماع را نقد میکند از این جهت که میگوید بزرگشدن به معنای قدمگذاشتن به دنیای خشونت است. معمولا معیارهای تربیتی مثل آموزشوپرورش یا مذهب است که فرد را بالغ میکند اما در جهانِ ذهنیِ هادون این موضوع تغییر پیدا کرده. او در داستانهای دیگرش هم جهانبینیهای اینچنینی دارد و به گمان من اگر بخواهیم دنبال مضمون داستان بگردیم یکی از گزینههای پررنگ میتواند کارکرد خشونت در دنیای مدرن باشد.
طلوعی: مدرن را خیلی موافق نیستم. در واقع کارکرد خشونت است بهعنوان مراسمی برای ورود به بزرگسالی.
یزدانبد: این به جهان سیاسی، ذهنی و نگرش اجتماعی نویسنده مربوط است. او فکر میکند باید فزونیِ خشونت در جهانِ خودش را تقبیح کند. خیلی هوشمندانه است که از آلبومهای موسیقی یا اسم شخصیتهای ورزشی و سینماییِ واقعی استفاده میکند تا زمان تاریخی داستانش را درست مشخص کند و نشان دهد که جهانش حدود دههی هفتاد را روایت میکند. نویسنده فقط خشونت را بیان میکند ولی چیزی که برای من بهعنوان یک نویسنده جذاب است، همین صراحت و راحتی او در بیان مضمون است. راوی بسیار راحت در داستان حرف میزند و نظرش را در قالب جملههای معترضه میگوید و میبینیم که این جملهها چقدر خوب در داستان نشستهاند. ما در آموزههای ادبیات خودمان بهخصوص بهخاطر حضور پررنگ گلشیری از اضافهگویی پرهیز میکنیم و از نوشتن جملههای اینچنینی واهمه داریم. بیشتر انرژیمان را بهجای مضمون، صرف به رخکشیدنِ مهارتمان در نثر میکنیم. بهنظرم الان دیگر مشکل ما این نیست که زاویهدید بلد نیستیم یا نثرمان بد است. مخصوصا در داستان کوتاه ما چیزی در تکنیک کم نداریم. چیزی که باعث میشود همچنان با ادبیات جهان فاصله داشته باشیم این است که نویسنده از اینکه حرف صریحی از جهانبینیاش، نگاهش به پدیدههای هستی، نقدها و فکرهایش بزند، فرار میکند. ما به صراحت نیاز داریم. بالاخره باید بدانیم تکلیف ما با خوشبختی، جهان آخرت و مضمونهای دیگر چیست.
لطفی: از این بیان مضمون در داستان تفنگ مثال میزنید؟
یزدانبد: مثلا عبارت «سکوت کلیسایی» سهبار در جاهای مختلف تکرار شده. هادون روی استعارههای آیینیِ اتفاقی که آن روز میافتد تاکید دارد. روی نور، خمش نور و شعاع نور تاکید دارد. اولینبار که گوزن را میبینیم پشتش آفتاب است و ضد نور شده. گویی گوزن را به امری ماورایی و اثیری تبدیل میکند.
طلوعی: درواقع باید امر ماورایی را بکشد یا قربانی کند که تشرف صورت بگیرد.
یزدانبد: دقیقا. فکر کنید وقتی در جهانبینیاش مرتبهی ماورائی را به حیوان میدهد، انسان کجا ایستاده است. هادون مفاهیم را در چهارچوب داستان بسیار هوشمندانه انتخاب کرده. تمام مواد خام لازم را برای اینکه خواننده به مضمونی که او میخواهد هدایت شود، درست چیده. شبیه این ظرافت و مهارت را شما در ساختار هم میبینید. داستان پاراگرافهای بسیار هوشمندانهای دارد. کاتها کاملا حسابشدهاند و به صحنههای یک فیلم خوب سینمایی میمانند. یا در شخصیتپردازی، پدر شان را فقط با یک تصویر میسازد: او «بیامو قرمزش را هفتهای یکبار برق میاندازد.» یا مادر شان در یک صحنهی بسیار خوب که سیگارش را دمِ در آسانسور روشن میکند، معرفی شده. داستان با اینکه داستان کوتاهِ حجیمی بهحساب میآید اما بسیار دقیق نوشته شده و اِطناب و زیادهگویی ندارد. زبانش بسیار ساده و خونسرد است به جز جاهایی که به آینده نگاه میکند. درواقع در روایتش پلیفونی یا چندصدایی ایجاد کرده. راوی وقتی از کودکیاش میگوید ساده حرف میزند و وقتی به بزرگسالی میرسد کمی پرطمطراق.
طلوعی: انگار آن بخشها را دانیل پنجاهساله دارد روایت میکند. حتی کلمههایی که استفاده میکند دایرهی واژگان یک بچه نیست.
لطفی: دربارهی رابرتهیلزها چه؟ برای داستانی که اینقدر همهچیزش حسابشده و بیرنگ است برای من عجیب بود که چرا این سه نسل اسمشان یک چیز است.
یزدانبد: البته نفسِ تکرار اسمها در فرهنگ غربی اتفاق خیلی غریبی نیست. زیاد اتفاق میافتد که به اسم پدر یک جونیور اضافه میکنند و میگذارند روی پسر.
طلوعی: من این را هم میتوانم در چارچوب همان خوانش آیینی ببینم. یک جور اشاره به تثلیث مسیحی شاید که در پایان داستان به اوج میرسد، جایی که نمیدانیم مردی که دانیل پنجاهساله میبیند، رابرت هیلز است یا پدرش. میشود طبقاتی هم نگاه کرد. در مقابل خانوادهی دانیل که یک خانوادهی متوسط و معمولی و آرام است و خانوادهی شان که غیر قابل پیشبینی است، خانوادهی رابرت شمایلِ سنتِ محض است؛ همهی نسلها مثل هماند و فرقی بین پدر و پسر وجود نخواهد داشت. محافظهکارها، تغییرطلبها و مرتجعان اجتماعی. اصولا عدد سه در داستان کمی پررنگ است؛ سه اتفاق، سه خانواده، سه پسربچه، سهتا رابرت هیلز.
لطفی: من دلم میخواهد دوباره برگردیم به سوال اول. اگر اهمیت این روز فقط بهخاطر خشونت است آیا ما تاثیر این روز و این ماجرا را در بزرگسالی او هم میبینیم؟ آیا ممکن است اهمیت این روز ریشه در چیز دیگری داشته باشد؟ خود راوی میگوید: «امروز با همهی روزها فرق خواهد داشت، نه اینکه صرفا تکاندهنده باشد، از آن لحظههایی خواهد بود که زمان تَرَک برمیدارد و شاخهشاخه میشود و وقتی برمیگردی و پشتِ سرت را نگاه میکنی میبینی اگر رویدادها فقط کمی متفاوت رخ میداد، حالا زندگیات مثل یکی از آن ارواح سرگردانی بود که بهسرعت در تاریکی گم میشوند.» این احتمالها و شاخههای دیگر چیها هستند؟
طلوعی: بهنظر من داستان نگاهِ تقدیرگرایانهای به زندگی و شخصیت دارد. اگر بهجای گوزن رابرت کشته میشد، اگر وقتی برمیگشتند خانه برخورد بدتری با آنها میشد و بیرونشان میکردند، سرنوشت دانیل تغییر میکرد؟ ما چیز واضحی از از تاثیر این صحنه بر زندگیِ شخصیت نمیدانیم.
لطفی: میدانیم که دانیل ظاهرا در تمام عمرش آدم محتاطی است. برای اینکه بیعاطفه بهنظر نرسد، بعد از خاکسپاریِ مادر در هتل اتاق نمیگیرد. در عین حال تا پدرش اشاره میکند که میخواهد تنها باشد، بهسرعت وسایلش را جمع میکند و میرود.
طلوعی: یعنی صحنهی کشتن گوزن او را آدم محتاطی کرده؟
ناجیان: شاید بهخاطر خانوادهاش هم باشد. آنها آدمهای معمولی و محافظهکار و بیدردسری هستند که به قول راوی بلدند « از چیزهای کوچک زندگی لذت ببرند».
طلوعی: نقطهی درخشان در این قصه برای من این است که ما بدون اینکه تاثیر این صحنه را بر آیندهی دانیل بدانیم باور میکنیم زندگیاش از همان شاخهشاخهشدن زمان شکل گرفته و اگر این اتفاق جور دیگری در زندگیاش میافتاد، سرنوشتش تغییر میکرد. درحالیکه بهطور دقیق نمیدانیم سرنوشتش چطور شده.
لطفی: بهخاطر اشارههای گنگی است که مرتب وجود دارد. مثلا آنجا که میگوید: «شاید تفاوت در همین است، در اینکه او میتواند حس سرگیجهی یک بعدازظهرِ اوتِ دهسالگی را بهیاد بیاورد، از همان سرگیجههای آدمی که از تصادف با ماشین جان به در برده. یا شاید کاملا جان به در نبرده چون بعدا میفهمد که حالا پارهای از وجودش در دنیایی موازی است که دستش از آن کوتاه است.» مرتب تاکید میکند که آن روز اتفاق مهیبی برای دانیل افتاده که از آن «کاملا جان به در نبرده». در رویاها و خیالاتش حضور دارد.
طلوعی: بهنظر من این بیشتر در راستای تقدیرگرایی داستان است.
ناجیان: تقدیرگرایی در آن بخش هم که میگوید خواهرش صرع دارد و بعدها خواهد فهمید که «این یک پایان خوش است»، به چشم میخورد. جایی هم که بعد از خاکسپاریِ مادر با اشارهی پدر از خانه میرود، فکر نمیکنم بهخاطر محافظهکاریِ او باشد. بهخاطر این است که او الان دنیا را طوری میبیند که دیگران نمیبینند و همهی اینها از آثار بعدی این اتفاق است که در داستان با فعل آینده روایت میشود یا همان فلشفوروارد که گفتیم.
طلوعی: آن ماجرا باعث شده شخصیت به خودآگاهی دربارهی زندگی برسد. به نگرشی که طبق آن زندگی را بد یا خوب مطلق نمیبیند. درحقیقت کاملا تقدیرگرایانه با هر چیز برخورد میکند و این اتفاق باعث شده شخصیت به اینجا برسد. به جایی که بفهمد وقتی مادر مرد، باید پدر را تنها بگذارد تا طبق خواستهی خودش زودتر به روال عادی زندگی برگردد.
ناجیان: یک جور به صلح رسیدن با دنیا و مافیها.
طلوعی: در آیین ذن دو جور رسیدن به آگاهی داریم. روش اول با مراقبهی طولانی بهدست میآید اما در روش دیگر، درک یکباره اتفاق میافتد. مثلا میگوید سنگریزهای به بامبو خورد و حقیقت بر من آشکار شد! اینجا هم انگار یک لحظهی مکاشفه وجود دارد که برای دانیل در کشتن گوزن رخ میدهد. سلاخیِ گوزن هم انگار بخشی از تجربهی او در روش اول است چون راوی آن را با جزئیات زیاد و به تفصیل روایت میکند. این تفکر را من در کارهای دیگر هادون هم دیدهام. یک نگاه شرقگرایانه که بهنظرِ من از علاقهاش به سلینجر میآید.
یزدانبد: ساختار ذهنی هادون در حرفزدن هم اینطور است. زیاد از این شاخه به آن شاخه میپرد که البته اینهم شرقی است. الگوی تعریفکردن روایت، مدلِ برادران گریم و بر اساس افسانههاست؛ مثل هزار و یکشب شاید. اتفاقا در مضمون هم به آموزههای شرقی نزدیک میشود و تفکر «هرچه پیش آید خوش آید» با تفکری که از جهان غرب میآید کاملا فرق میکند. جالب است که هادون کاملا علمی و کلاسیک داستان میگوید و سالهاست که وبلاگ مینویسد. در دانشگاه درس خوانده و حالا تدریس میکند و اصولا یک نوجواننویس است. کارکردن در ادبیات کودکونوجوان به دلیل محدودیت عناصر بسیار دشوارتر از ادبیات بزرگسال است. این داستان با چند حذف و تغییرِ کوچک تبدیل میشد به یک داستان نوجوان با ماهیت تمثیلی و آموزشی اما بهخاطر مهارت هادون در خلق این فضا و ژانر، او میتواند بهراحتی روی این سازهی مرکزی چیزی اضافه کند که عبور نوجوان از کودکی به بزرگسالی را نشان بدهد، مثلا با تکنیک فلشفوروارد. راوی چهار اتفاق را در طول پنجاهسال زندگی شخصیت بیان میکند. یعنی جهان محافظهکار او که در خانوادهاش موروثی است، آنقدر محدود است که فقط چهار نقطهی اوج دارد. اما خواهرش که با پا بهدنیا میآید و صرع دارد و کمهوش است، سرنوشت غیرمنتظرهتری پیدا میکند و بهنوعی عاقبتبهخیر میشود. یعنی جهان داستان میگوید که هیچ قاعدهای برای اینکه زندگی به شکل خاصی پیش برود، وجود ندارد. همهچیز با منطق تصادف و شاخهشاخه شدنِ زمان ساخته میشود و آیندهی هر آدمی در این رویدادهای تصادفی پنهان شدهاست.
طلوعی: شاید در همین راستاست که روایت داستان به دانای کلِ مطلق نزدیک میشود. یکی از مهمترین کارهایی که با انتخاب این زاویهدید میتوان انجام داد درنوردیدن زمان است. راوی بخشی از زمان کودکی را تعریف میکند و بعد میگوید که عاقبت و سرنوشت شخصیت چه میشود اما در مجموع به هیچ زاویهی دید مشخصی کاملا وفادار نمیماند. مثل خیلی از داستانهای مدرن، ساختارهای روایی معمول را بههم میریزد و از آن تخطی میکند.
یزدانبد: فرمهای جدید هنر، فرمهای ترکیبی هستند و راویِ مدرن هم طبق شرایط مختلف قادر است کارکرد خودش را تغییر بدهد. این داستان نمونهی خوبی است که در آن ما ترکیبی از دانای کل و دانای کلِ محدود به شخصیت و نزدیک به اولشخص داریم. میزان نفوذ راوی در ذهن شخصیت هم آنقدر زیاد است که میتواند آیندهی او را ببیند.
ناجیان: بهنظرم راوی در این داستان صاحب هویت است. شاید به همین خاطر هم هست که در حرفهایمان گاهی هادون و دانیل و راوی را جای هم استفاده میکنیم. انگار برای خودش یک شخصیت است که راه میرود، نظر میدهد و با همهچیز آشناست.
لطفی: در واقع او بین راویهای مختلف رفتوآمد میکند. در فلشفورواردها دانای کل است اما در لحظه، خودش را محدود کرده به ذهن شخصیت و تقریبا همهی توصیفهایی که میکند ظاهرا از چشم دانیل، قهرمان داستان است. فقط در چند صحنه یادم هست مشاهداتی را گزارش میکند که نمیتواند مشاهدات دانیل باشد و اینطوری ماهیت دانای کلیِ خودش را گوشزد میکند. مثلا جایی که دانیل برای برداشتن کالسکه از کنار سطل آشغال رد میشود، توصیفی در انگلیسی دارد که در ترجمه کمی تضعیف شده. میگوید «باکتریهایی که دارند پسماندها را به آرامی تجزیه میکنند.» که خب این نمیتواند نگاه یک بچهی دهساله باشد.
طلوعی: ولی کاملا نامحسوس این کار را انجام میدهد. حتی شاید بهنظر برسد از زاویهدید، تخطی انجام شده است اما درحقیقت نویسنده دارد آگاهانه بین راوی دانای کل محدود به ذهن و اول شخص رفتوآمد میکند و موفق میشود که در همین محدوده، زاویهی دید باورپذیری به ما بدهد.
لطفی: تا اینجای کار ما دربارهی دوتا از خوانشهای محتمل داستان به تفصیل حرف زدهایم. یکی خوانش سیاسی- اجتماعیِ آقای یزدانبد است و دیگری خوانشِ اساطیری یا آرکائیک آقای طلوعی. اما یک خوانش دیگر هم میتواند در ادامهی همان بحث اختیار و تقدیرگرایی باشد یعنی آن روز مهم است، نه بهخاطر اینکه در آن اتفاقی میافتد بلکه چون در آن اتفاقی نمیافتد. دانیل در برابر چنین تراژدی عظیمی قرار میگیرد و هیچ کاری نمیکند. تا پایان ماجرا تماشاگر و مطیع باقی میماند. وقتی شان میگوید بیا با تفنگ برویم جنگل، میرود. وقتی میگوید برو هدف پیدا کن یا برو کالسکه بیاور، میرود. نه صحنه را ترک میکند و نه سهم بیشتری در آن طلب میکند. میگوید از اینکه شان برای شلیک دوم به او تعارف نمیزند «هم سرخورده است و هم آسودهخاطر».
طلوعی: در اتفاقهای دیگر زندگیاش هم فقط ناظر است. آن سه اتفاق غریب و همینطور خوشبخت شدنِ خواهرش.
لطفی: دقیقا. انگار تماشاگر بودنش او در ماجرای تفنگ، او را در کل زندگی تماشاگر میکند. یا این ویژگیِ خانوادگی را در او تثبیت میکند.
ناجیان: ولی خیلی از داستانهای آمریکایی اینطوری هستند. آخرِ آنها هیچ اتفاق بزرگی نمیافتد و در لایههای بیرونیِ شخصیت هیچ تغییری رخ نمیدهد. فقط جهانبینیِ شخصیت عوض میشود، یک حرکت درونی بین دو نقطه.
لطفی: ولی اینجا اشارههایی از سمت خود نویسنده هست. مثلا آن پاراگرافی که دربارهی اختیار و سهم آدم در سرنوشتش حرف میزند. میگوید دانیل بعدها نمیفهمد چرا مردم فکر میکنند «انتخابکردن یا تصمیمگرفتن یا قدرتِ نهگفتن در زمان کودکی، مهارتهایی بوده مثل بستنِ بندِ کفش یا دوچرخهسواری.»
طلوعی: از این ناراحت است که چرا آدمها اینقدر خودشان را دخیل میدانند در زندگی خودشان.
لطفی: یا آنجا که بعد از تکهتکهکردن و پختن گوزن، مادر شان به او اشاره میکند که برود خانهشان. میگوید: «این همان لحظهی خاص است. اگر اجازه بگیرد که بماند همهچیز فرق خواهد کرد.» اما چیزی نمیگوید و بینصیب از حاصل آنهمه فلاکت میرود خانه. این ظاهرا یکی از همان دوراهیهایی است که زمان درش ترک میخورد و شاخهشاخه میشود.
طلوعی: جالب است که قصه برای تاویلهای متفاوت به ما راه میدهد. قصههایی هستند که فقط یک تفسیر از آنها میتوان داشت. اینها داستانهای دیکتاتوری هستند و نویسنده بر تفسیر داستانش اعمال قدرت میکند اما از خوبیهای داستان تفنگ است که به ما اجازهی درکهای متفاوت میدهد. اجازه میدهد مذهبی، اجتماعی، روانشناسانه، تقدیرگرایانه یا هر طوری که میخواهیم به آن نگاه کنیم. همهی ما نگاههای متفاوتی داریم که هیچکدام غلط یا درست نیستند. در عینحال هیچکدام از نگاه دیگری ناراحت نیستیم و فکر نمیکنیم دیگری جای ما را تنگ کرده.
لطفی: تا الان فقط از داستان تعریف کردهایم. هیچ نکتهای در داستان نبوده که دوست نداشته باشیم؟
یزدانبد: من کمی با ضلع رابرت مشکل داشتم. رابرت ظاهرا تجسمِ خشونتِ از حد گذشته در دنیای دانیل و شان است اما اگر حذف میشد و تاکیدِ سوالبرانگیزِ راوی روی خانهای که سه رابرت هیلز باهم در آن زندگی میکنند، نبود چه اتفاق میافتاد؟ تا انتهای داستان من فکر میکردم این کلاه جادویی نویسنده است که در آخر میخواهد از آن خرگوش دربیاورد. داستان تفنگ، معماری دوکیشکلی دارد؛ ریز شروع میشود، درست و بهجا پهن میشود و با ظرافت جمع میشود. نوعِ پخشکردن صحنهها بهنظرم کاملا فکرشده و هارمونیک و یکدست است اما خانه در انتهای داستان، بیکارکرد باقی میماند. من دلیل خلق این خانه را که مقدار قابل توجهی از انرژیِ داستان صرفِ ساختِ شبحوار و مرموزِ آن شده درک نکردم. ماجرای هیلزها نگاه زیباییشناسانه دارد اما بهنظرم نویسنده آن انرژی را که در خانه میکارد برداشت نمیکند. فقط در آخرین پلان که دانیلِ پنجاهساله به محل کشتهشدن گوزن برگشته، با پیرمردی برخورد میکند شبیه رابرت هیلز که نمیداند خودش است یا پدرش.
ناجیان: ولی بهنظر من کارکردِ وهمآفرین خوبی در میانهی داستان دارد. اگر داستان وارد خانه میشد و از پتانسیلش استفاده میکرد این وهم را از دست میداد. الان مثل رازیست که تا آخر داستان همچنان پردهاش کشیده مانده.
یزدانبد: خود رابرتهیلزها هم همانطور که گفته شد خیلی جلبتوجه میکنند. سهنفر با یک اسم در یک خانه! نویسنده با خلق آنها در داستان نگین گذاشته اما از این نگین استفادهای نکرده. انگار نویسنده تا آنجا را به قصد ژانر وحشت رفته و بعد، از خطی که دنبال کرده پشیمان شده و داستان را برگردانده.
لطفی: بهنظرم نویسنده خواسته فضایی بسازد که ما منتظر کشتهشدن رابرت باشیم و این تعلیق، شوکِ کشتهشدن گوزن را کامل میکند. تا لحظهی کشتهشدنِ گوزن رابرت هیلز شخصیت منفی داستان است و فلسفهی وجودیاش درست است. در آن لحظه هم گوزن و رابرت را باهم جابهجا میکند.
طلوعی: بلایی را که سر گوزن آورد، نمیتوانست با رابرت بکند. مثله کردن و خرد کردن و باقی ماجرا. غضروف را بیرون میکشد، پوست را میکَند و همهچیز را با جزئیات نشانمان میدهد. یعنی کاری میکند که ما از لحظهی خشونت به نوعی لذت ببریم.
لطفی: این هم بهنظرم جالب بود که در صحنهی آخر و بازگشت به محل حادثه، هیچ حرفی از شان نمیزند اما رابرت در ذهنش باقی مانده.
ناجیان: داستان برای من شکلی از تکامل مردانه را نشان میدهد در سه سطح که رابرت سطح میانیست. پسربچهها، رابرت، دیلان و بعدتر پدرهایشان و مرد همسایه که مثل پلههای رشد هستند. من رابرت را منفی ندیدم. بلکه او را بین بقیهی مردهای داستان و در سلسلهمراتب بلوغ سنیِ آنها دیدم. رابرت خشونت مدرسهای و بچهگانه دارد. نمیشود ناگهان از سن دانیل و شان پرید به تفنگداشتنِ دیلان. بهنظر من رابرت حد وسط این روند است.
یزدانبد: باز هم به نظر من خانهی هیلزها در داستان ناقصالخلقه رها شده. قاعدهای که داستان با من دارد این است که هر چیزی باید جواب داشته باشد. داستان اصلا محافظهکار نیست. قاطع است و حرفش را با صراحت محض میزند… در ادامهی بحثِ ایرادها این را هم اضافه کنم که هرچند داستان در حوزهی مضمون، کاملا به سیاق روانشناسانه نوشته شده اما داستانهای بسیاری با همین مضمون در سینما، ادبیات و تئاتر وجود داشتهاند. مثل «روبان سفید» و «سالار مگسها». من حظ وافری از خواندن داستان بردم اما فکر میکنم از نظر مضمون مسالهی جدیدی را به چالش نمیکشد.
ناجیان: بعضی از کارهای براتیگان هم این مضمون را دارد مثل «پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد».
لطفی: این دیگر شاید سلیقهای است ولی سه تصویری که راوی در اول داستان از آیندهی دنیل میگوید، بهنظر من زیادی حسابشده آمد. میگوید با پسر هشتسالهاش بود، پس یعنی ازدواج خواهد کرد و بچه خواهد داشت. بعد میگوید ملاقاتی داشت با مدیر یک کارخانه که ملکش در حریم راهآهن بود. یعنی شغلش احتمالا با مباحث حقوقی و بوروکراتیک مرتبط خواهد بود. سومی هم مرگ مادرش است که پایانبندی داستان را شکل میدهد.
طلوعی: به نظرت خیلی حسابگرانه است و خواننده را اذیت میکند؟
لطفی: بله. چون در ادامه دیگر این کار را نمیکند و بقیهی اطلاعات را خیلی زیرپوستی میدهد.
طلوعی: درواقع داستان رمزآلود شروع میشود ولی طور دیگری ادامه پیدا میکند.
لطفی: اگر بحث ایرادها تمام شده من میخواستم چیزی هم دربارهی رسمالخط داستان بگویم که شیوهی خاصی دارد و ما هم سعی کردیم در نسخهی فارسی به آن پایبند بمانیم. مثلا دیالوگها به جای اینکه به روال عادی مجلهی گرنتا در گیومه باشد، ایتالیک است و خیلی وقتها هم قبلش اینتر نمیخورد و همان وسط پاراگراف میآید.
یزدانبد: هادون در وبلاگش هم رسمالخط خاصی دارد. مثلا همیشه ضمیر i را کوچک مینویسد.
ناجیان: من فکر میکنم با این رسمالخط روی ذهنی بودن روایت تاکید شده.
طلوعی: انگار راوی بهجای اینکه داستان را برای بقیه تعریف کند، دارد در سرش قصه میگوید. دیالوگها بهجای اینکه خطاب به کسی گفته شوند، در ذهن نویسنده مزهمزه میشوند.
لطفی: به سکون و سردی داستان هم کمک میکند. اجازه نمیدهد دیالوگها با تغییر فرمِ متن، ریتم ایجاد کنند.
یزدانبد: اما من این کار را صرفا سلیقهی نویسنده میبینم.
ناجیان: پس ما هم در ویرایش داستان این مورد را لحاظ میکنیم.
لطفی: و چند کلمه برای پایانبندی؟
یزدانبد: تفنگ، فارغ از همهی این خوانشها و تاویلها بهنظرم در سطح بهترین داستانهای مدرن امروز جهان است.
طلوعی: وقتی یک داستان در سراسر دنیا میتواند مخاطب پیدا کند یعنی دارد راجع به چیزی حرف میزند که همهی آدمها از آن تجربهی مشترک دارند. از دست دادن معصومیت و گذار از یک دورهی زندگی به دورهی دیگر، یک وضعیت انسانی است و هرکس به فراخورِ زندگی خودش با آن همذاتپنداری میکند.
* این گفتوگو توسط نسیم مرعشی برای داستان همشهری تنظیم شده است.