بوریس فیشمن در مقدمهای که بر کتاب «چخوف: داستانهایی برای عصر ما»۱ نوشته میگوید:«ناباکوف از کتابخانه آمد. گوگول از ادارهجات دولتی و داستایفسکی و تالستوی بر فراز ابرها سخن گفتند. داستانهایی نوشتند که قرار بود زمین را به طوفانی سهمگین از هر آنچه نظام پیشین است پاک کنند. انسان را با رویکردهایی مسیحی و الهیاتی به آرمانشهر رستگاریِ پس از رنج رهنمون شوند و در قالب داستانهایی تاریخی، اخلاقمداری و زندگی روستایی و گیاهخواری را در آنها بازتعریف کنند. چخوف اما، از زمین آمد. به رغم سایر نجیبزادگانِ بزرگ هم عصر خود در ادبیات روسیه، به معنای دقیق کلمه رعیتزاده بود. گواه روشنی بر اینکه چگونه فرودستان در داستانهای او موجوداتی پیچیده بودند. شخصیتهایی نه فرشتهسان و نه دیوصفت. بیسوادهایی که هیچ نسبتی با شخصیتهای فیلسوفمسلک نویسندگان دیگر همعصر خود نداشتند.»
موضوع فقط این نیست که نام چخوف در عبور از میان – به قول توماس مان- «جنگل غولهای روسیه» در قرن نوزدهم دوام میآورد و از ترجمههای تاق و جفت جان سالم به در میبرد، مسأله اینجاست که او بدون رمان، کلاسیک میشود. بدون حتا یک رمان. لابد باید دو سه بار دیگر این جمله را تکرار کنم که به میزان کافی روی اهمیتِ بیرمان نویسنده بودن در روسیهی قرن نوزدهم تأکید کرده باشم. نثر ساده و سبک ویژهی او به انقلابی در ادبیات گریزان از حرّافی و روایت بیرونی تبدیل شد. امروز ردیف کتابهایی که فقط دربارهی چخوف نوشته شده، هر مراجعه کنندهای به کتابخانههای مرجع را وادار به چندین قدم پیش رفتن در کنار قفسهی C میکند. اما چطور؟
بافهی پیچیدهای از تصادفها و شانسهای ریز و درشت را که اغلب، بازیگردانهای اصلی شکستها و موفقیتهای انسان هستند اگر کنار بگذاریم، ویژگی مهم چخوف ویژگی بخشیدن به بیصداهای دوران خود بود. برای توضیح این موضوع اما، بگذارید به نکتهای بپردازم دربارهی حماسهی ملی. به نظر میرسد اگر مفهوم «جمهوری جهانی ادبیاتِ» پاسکاله کاسانووا۲ را معیاری برای ورود به این موضوع ببینیم، ملتها برای داشتن مفهومی چون هویت ملی، به عنوان بخشی از مکانیزم بازتعریف هویتی، نیاز به حماسهی ملی دارند. بدون حماسهی ملی یک جای کار گویی همیشه میلنگد. بیایید مثلاً کانادا را در نظر بگیریم. تلاشها برای اختراع حتا شکل تقلبی حماسهی ملی هرگز به جایی نرسید و غیاب تکینهی نقطهی رجعت را در همهجای پژوهشها و انجمنهای کتابخوانی و در گروههای نویسندگی خلاق و کارگاههای دانشگاهی و در مجلات ریز و درشت شاهد بودهام. اینگونه است که کشوری که تنها نوبلِ داستان کوتاه تاریخ ادبیات را میبرد هم، از لقب «چخوفِ ما» در «سفیدی کبیر شمالی»۳ برای تحسین آلیس مانروی خود استفاده میکند. اگر بپذیریم بخشی از هویت ملتها از حماسههای ملی میآید، چخوف روایتگر غیرحماسیترین، بیماجراترین و نانجیبانهترین صداهای سرزمین خودش شد، آنهم درست در کنار کارخانهی حماسهسازی غولهای جنگل. درست کنار گورکی و تولستوی و البته حماسهنویسیهای فردیترِ داستایفسکی، از هر آنچه درشتنویسی و عطف سنگین و قطور و نجیبزاده و شاهزاده و کُنتنویسی و مطنطننگاری، به سادهنویسی و کوتاه و موجزگویی و لاغرنویسی و رعیتزادگی و مشاغل خرد بازار و در یک کلام؛ مردمنگاری، روی آورد.
او در برابر کوششهای بعضاً پنجاه صفحهای همعصران خود برای ورود به یک صحنهی داستانی، حتا از پنج کلمه زمینهسازی برای شروع اولین نقطه اوج داستان خود حذر میکرد. خودش معتقد بود طنز مینویسد، یا دست کم مقصودش طنز نوشتن بود. اگرچه بزرگانی مثل استانیسلاوسکی که «باغ آلبالو»ی او را روی صحنه بردند، معتقد بودن این «تراژدیِ لُخم» است. در سالهای نخست نوشتنش وقتی ادبیات را معشوقه و پزشکی را همسر مینامید، با طنزنویسی بخشی از هزینههای تحصیل خود را تأمین کرد. بعدها البته ناتوانی جسمی و زندگی پرماجرای عاطفی امانش نداد و به پرسهگردی در طبقهای که از آن برخاسته بود، معشوقههایش و به ادبیات اکتفا کرد و تا توانست مقیم عاطفی جایی نشد. نماند. مدام در حرکت بود. زندگی عاطفیاش به عروسکهای ماتریوشکای روسی بدل شد که در آن از دل هر رابطهای، معشوقهای دیگر را باز تعریف میکرد. این شیوهی زیست را نه از سر تصادفی هوسبار و پنهانی که به عمد برگزیده بود. او عامدانه و سیستماتیک مبانی -آن زمان- بی تردیدِ روایت زیست خویش و نوشتن را در هم میشکست. در یکی از نامههایش که سالها بعد منتشر شد نوشت، «وقتی بیچارگی و بدبیاری را توصیف میکنی و میخواهی خواننده احساس دلسوزی کند، به جای اینکه شخصیتهایت گریه کنند یا آه بکشند، سرد باش. اینطور پیشزمینهای از اندوهی بزرگتر میدهی که باعث میشود آن رنجی که از آن حرف میزنی برجستهتر به نظر بیاید.» همین چند خطِ نوشته شده در روسیهی اواخر قرن نوزدهم، جانمایهی جلسات شخصیتپردازی و توصیفِ کلاسهای ام اف اِیِ آمریکای شمالی و اروپای امروز است. دورههای سطح کارشناسی ارشد و اغلب گرانقیمتی که خیل جوانهای جویای نام را برای ورود به «صنعت روایت» تربیت میکنند.
برگردیم به پیشنهاد فیشمن. تلاش غولها برای برکشیدن ادبیات به ساحت کتب مقدس، جملات آسمانی و ماندگار و لحن کلیسایی و ماجراپردازیهای ماکسیمالیستی با مایههایی از خوانش شخصیِ نویسنده از امر تاریخی، نه تنها رمانهای عظیم دورهی خود را به ساحتی فراانسانی میکشاند، بلکه خود نویسنده نیز در جایگاه دانای کل، حکیم و راهدان و روح زمان و لابد ضلع بیرون از تثلیث مسیحی، نقطهی اوج هرم «باورمندی» در دوران خود میشد. ولادیمیر لنین در کتاب «لف تالستوی، آینهی انقلاب روسیه»۴ اگر چه با زاویه گرفتن نسبت به نویسندهی محبوب خود مینویسد، «تناقض نظرگاه تالستوی با دکترین [انقلاب روسی] تصادفی نیست؛ دیدگاه او بیانگر وضعیت متناقض زیست روسی در یک سوم پایانی قرن نوزدهم است.» اما او از این به تعبیر خودش «تناقض الهیاتِ اشرافی در برابر خشم فروخوردهی پرولتاریا»، در تحلیل بنیادهای نظریهی سیاسی خود بهره میگیرد.
وقتی انقلاب بالشویکها، روند شکوفایی هنر روسی را برای همیشه، یا دستکم تا امروز، متوقف کرد، لنین ارکان اندیشهی خود را بر همان مفهوم حماسهی ملی که پیشتر به آن اشاره کردم بنا میکرد و چخوف از تمام این مناسبات غایب بود. دوران هیاهو، اختناق و نابرابری، دوران بیتوجهی به الماسهای کوچک و درخشان است. دورانی که مجالی برای مکث کردن، خم شدن و از زمین برداشتن و در نور دیدن جواهر، از کف میرود و چخوف از این قبیل بود. صدای بیصداهای دوران خود. طبقهای که در هیاهو و زیر پای غولها، فردیت و هویت خود را برای همیشه از دست میداد اگر حماسهی طبقهی خُرد به دست رعیتزادههایی چون چخوف روایت نمیشد.1. Chekhov, A. P., Garnett, C., Stavans, I., Gurvets, A., Fishman, B., & McCann, M. (2018). Chekhov: stories for our time. Brooklyn, NY: Restless Books.
۲. پاسکال کازانووا، جمهوری جهانی ادبیات، ترجمهی شاپور اعتماد، تهران: نشر مرکز،۱۳۹۳
3. The Great White North اشارهی میهن دوستانهی کاناداییها به کشورشان
4. Lenin, V. I. (1965). Lenin Collected Works. Moscow: Progress Publishers. Volume 15, pages 202-209.
برای ارجاع از مقالهی درخشان طارق علی در گاردین استفاده کردم.
منشر شده در وبسایت شهرکتاب