لُک‌نت در خوانشِ لاک‌نُت


امین علی‌اکبری

داستان به خواستِ نویسنده است که حیات پیدا می‌کند، خلق می‌شود و با ابزار «کلمه»، جان می‌گیرد. پس از آن در قالب نامی که دارد، به حیات خودش ادامه می‌دهد، البته در همان بُرشی که از ابتدا بوده. گاهی اما نویسنده‌ای، به این یک یا چند بُرش خلق شده اکتفا نمی‌کند و حیات داستانش را با دمیدن نفسی دیگر در آن امتداد می‌بخشد. امیرحسین یزدان‌بُد هم داستان کوتاه «جَنَوار» را بهانه‌ای قرار داده برای دمیدن روحی تازه در کالبد داستانی کوتاه. «جَنَوار» داستان کوتاهی‌ست که در مجموعه‌ی «پرتره‌ی یک مرد ناتمام»ِ یزدان‌بُد منتشر شده بود. حالا خیال و وسوسه‌ی این داستان، دست از سر نویسنده‌اش بر نداشته، و او را به خود خوانده و مجاب کرده تا دوباره سراغ این داستان برود و تصویری تازه و کامل از آن ارائه کند. «لک‌نت» این‌گونه بوده که خلق شده. در بستری از نشانه‌ها، و بر پایه‌ی وقایع تاریخی و مستند.

یزدان‌بُد در همان ابتدای کار، بازی‌ای را با مخاطب خودش آغاز می‌کند: «اعتراف می‌کنم «جَنَوار» را من ننوشته‌ام»، بازی‌ای که قرار است در خلال آن، نوعی رمزگشایی صورت بگیرد. قرار است نشانه‌هایی که در بستر داستان در هم تنیده‌اند و به یکدیگر گره خورده‌اند شناسایی شوند و گره از کار داستانِ لایه لایه‌ی «لُک‌نت» باز کنند. اما تفاوت این‌جاست که نویسنده نیز، خودش به همراه مخاطب، اسیر این بازی می‌شود و حالا تلاش می‌کند تا از ساختار آن سر در بیاورد. «لُک‌نت» خط روایی جذابی دارد و یزدان‌بُد موفق شده با ترسیم درست مسیر، و قرار دادن به جای هر کدام از عناصر داستان اصلی، روندی روان و جذاب را شکل بدهد و مخاطب را مجاب کند تا برای یافتن پاسخ سوال‌های پیش آمده، تا انتهای کار او را همراهی کند، هرچند این نکته نیز در خلال این کشف و شهود رخ می‌دهد که گاهی مخاطب، در پروسه‌ی رمزگشایی، قدمی از نویسنده پیش می‌افتد، و این شاید به دلیل اسارتِ نویسنده در بندِ روایت، امری ناگزیر باشد.

اما به هر حال، نمی‌توان از این مسئله چشم‌پوشی کرد که روند رمزگشایی‌ای که در خلال روایت شکل می‌گیرد، روند مناسبی نیست و مخاطب مدام از راوی پیش می‌افتد و پی به اصل ماجرا می‌برد، و این برای راوی اتفاق خوبی نیست، چرا که برگ‌هایی که او در مرحله‌ی بعد برای مخاطب رو می‌کند، برگ‌هایی سوخته هستند. در مورد «لُک‌نت»، این را نمی‌شود – و نباید – دستِ کم گرفتنِ مخاطب از سوی نویسنده فرض کرد، چرا که نویسنده، خود نیز اسیرِ این بازی شده و در دام این نوع روایتی که برگزیده گیر افتاده، و هرچه تلاش می‌کند تا از مخاطب خود جلو بزند و اطلاعاتی رو کند که برای مخاطب شگفت و دست اول باشد، تقریباً موفق نمی‌شود.

ساختار کلی‌ای که یزدان‌بد برای «لُک‌نت» ترسیم کرده، ساختار درست و حساب‌شده‌ای‌ست. در همان اوایل کار، مخاطب می‌تواند از نشانه‌هایی که در اطراف اثر می‌بیند، به مسائلی کلی و محوری نقب بزند و در پی قیاس داستان و کلیت آن نشانه‌ها باشد. در این بین، شاید پُررنگ‌ترین نشانه شاید، در حول عناوین بخش‌های رمان شکل ببندد. «زآل نامه»، «رَستم نامه» و «سحراب نامه». همین اشاره می‌تواند کفایت کند برای رمزگشایی از خط کلی داستان، داستانی که در آن، از دهه‌های بیست و سی و ماجرای جدایی‌طلبان در آذربایجان حرکت می‌کنیم، تا انقلاب پنجاه‌ و‌ هفت و جنگ ایران و عراق می‌رسیم و بعد هم سال‌های اخیر و جنگ امریکا و افغانستان. در هر کدام از این برهه‌ها هم، یکی از شخصیت‌های اصلی رمان نقش خودش را ایفا می‌کند. از آیدین، پسر عنایت‌السلطنه که به خواست پدر از غربت به کشورش بازمی‌گردد و برای امری مهم راهی تبریز می‌شود، تا دکتر مهرداد عنایت که فرزند نادیده‌ی آیدین است و در سال‌های انقلاب و جنگ، در ایران می‌ماند و سرنوشتی عجیب و تلخ را از سر می‌گذراند، و در پایان هم مانی عنایت که تنها فرزند دکتر مهرداد عنایت است و او نیز، در پی یک‌سری سوءتفاهم‌هایی بیرونی، سرنوشتی شاید تلخ‌تر از پدر پیدا می‌کند. این سه شخصیت، در واقع سه نمادی از همان نسلی هستند که از زال شروع شد و رسید به سهراب. اگر اوجِ آن تراژدی، با رویارویی رستم و سهراب بود که رقم خورد، این‌جا با رخ ندادنِ دیدار مهرداد و مانی است که شکل می‌گیرد، آن‌جا خنجر رستم در پهلوی پسر فرو رفت و این‌جا، مانی خوابِ همان خنجر یا به قول خودش «نایفِ» فرورفته در پهلوی خود را می‌بیند و تصویر صورت گریان پدرش را. پدری که هیچ‌گاه نتوانست با پسرش ارتباطی برقرار کند، و در این بین، این مهشید (مادر مانی) بود که این سوءتفاهمات را شکل داد و از مهرداد نزد مانی تصویری متضاد ارائه داد، و به نوعی تراژدی رستم و سهراب را، در غیاب شخصیت‌ها، دوباره تکرار کرد. تراژدی‌ای که یک سر آن دکتر مهرداد عنایت بود با تصمیمی که بر ماندن در کشورش گرفت، و سر دیگر آن مانی‌ای که ناخواسته شاهد اطلاعات عملیاتی شد که مرگ او را رقم زد. در قیاس این سه شخصیت، با سه شخصیتی که عنوان هر یک از فصل‌ها را به خود اختصاص داده‌اند، می‌شود به نکته‌های جالبی رسید، که یزدان‌بد بخشی از آن‌ها را در خلال روایتش گنجانده و در مسیر رمزگشایی‌ای که به همراهی مخاطبش طی کرده، آن‌ها را ارائه کرده است.

یزدان‌بد، در این داستان «جَنَوار» را صرفا بهانه‌ای قرار داده برای پرداختن به دغدغه‌هایی مهم‌تر، دغدغه‌هایی از قبیل مهاجرت، که فصل مشترک تعیین مسیر سرنوشت در هر سه شخصیت این داستان است. مهاجرت آیدین و بعد ندیدنِ فرزندش که مهرداد باشد، مهاجرت مهرداد و بعد ممانعت مهشید از بازگشت به ایران، و شاید مهاجرت مانی به افغانستان در قالب یک عملیات، و نهایتاً رقم خوردن مرگی تلخ برای او. یزدان‌بُد در «لُک‌نت»، و در واقع در لایه‌ای از ابهام و ایهام، نگاهی منفی به پدیده‌ی مهاجرت ارائه می‌دهد، و به نوعی سرنوشت تلخ این شخصیت‌ها را بر روی ستون لرزان مهاجرت بنا می‌کند، ستونی که در نهایت فرو می‌ریزد و این شخصیت‌ها را زیر آوار خود فرو می‌برد. از طرف دیگر، هر سه این شخصیت‌ها در مقطعی از زندگی‌شان با عنصری تحت عنوان “جَنَوار” درگیر می‌شوند، عنصری که سایه‌ای سنگین دارد بر روی سر زندگی و سرنوشت این سه شخص، و حتی سایه‌اش را روی سر راوی اثر هم می‌گسترد، اما در نهایت شاید بهتر بود که تکلیفی برای سرنوشت خود «جَنَوار» روشن می‌شد، و استفاده‌ی بهتری از این موجود عجیب و غریب صورت می‌گرفت.

«جَنَوار» از ابتدای رمان حضور دارد، از آذربایجان روزهای دور تا تهرانِ راوی، که حتی آن بچه مدرسه‌ای نیز در هراسی عجیب، خبر از «آمدنِ» گرگ‌ها می‌دهد، و راوی جای سه خط زخم را روی صورت او نیز می‌بیند، بعد هم در افغانستان و در عملیاتی که مانی در آن حاضر است، از پشت قاب دوربین دید در شب، «جَنَوار» را می‌بینیم و این شاید آخرین مواجهه‌ی ما با این موجودِ گرگ-زن است. اما در انتهای داستان، “جَنَوار” رها می‌شود و به نقطه‌ی مشخصی نمی‌رسد، در صورتی که شاید می‌شد از چنین پدیده‌ای، کاربردی کامل گرفت و در پایان روایت، این موجود را به نقطه‌ای مشخص و حساب شده رساند.

جدای از فرمی که یزدان‌بد برای «لُک‌نت» انتخاب کرده، و در نوع خودش جذاب است، و نه بکر و تازه، اما درگیری او با مفاهیمی همچون نشانه و اسطوره در خلال روایت داستان، حائز اهمیت است. تلاش راوی برای رقم زدن پایانی دیگر بر اسطوره، پایانی که تکراری و محتوم نباشد و در اختیار راوی و شخصیت‌ها درآمده باشد، تلاشی‌ست که نهایتاً با شکست مواجه می‌شود و باز این اسطوره است که قدرت لایزال خودش را به رخ می‌کشد، این اسطوره است که از مانی، سهراب دیگری می‌سازد و پسرکُشی‌ای دوباره رقم می‌زند. این اسطوره است که مهرداد را به گناه نشناختنِ مانی، به رستم درمانده و ناتوانی تبدیل می‌کند که از بد روزگار آن‌قدر ضعیف است که حتی مثل رستم، قدرتِ در آغوش کشیدنِ سهراب‌اش را هم ندارد و حتی این بخت را پیدا نمی‌کند که بر جنازه‌ی مانی اشک بریزد. و در راس این سه ضلعی، آیدین بود که باز در یک “پسرکُشی” دیگر، به دست پدر به قتل رسید. یزدان‌بد تلاش می‌کند تا با خلق شخصیتی به اسم “شازده – آرون”، به جنگ با این اسطوره‌ی مقدر برود، اما انگار شکست دادن اسطوره به خواب و خیالی دور شبیه است.

“لُک‌نت” از جنبه‌های مختلفی که به آن‌ها اشاره‌ای شد، اثری قابل تامل است و می‌توان آن را در زمره‌ی کارهایی به حساب آورد که از خلال یک نوع هوشمندی در ساختار و روایت، و تلاش برای پرداختن به بستر موضوعی متفاوت، خلق شده‌اند. همین اتصال رمان به داستان کوتاهی که قبلاً حیات یافته است، خود امری جذاب است و این نکته که یزدان‌بد توانسته با هوشمندی‌ای نسبی، از پس ایده‌ای که برگزیده بربیاید، قابل انکار نیست. اگر چه، شاید هم‌چنان تنها نقطه‌ی ضعف «لُک‌نت» همان باشد که اشاره شد: این‌که در رمزگشایی از وقایع و ارتباط بین شخصیت‌ها و پیش بردنِ روایتی که در واقع کمی معمایی و سوال‌برانگیز است، گاهی از مخاطب عقب می‌ماند، و این مسئله باعث می‌شود تا از بار شگفتی‌آفرینِ رو کردن برخی برگه‌های تازه در روایت، در ذهن مخاطب، کاسته شود.

http://loveforadabiat.blogfa.com/post/112/%DB%8C%D8%A7%D8%AF%D8%AF%D8%A7%D8%B4%D8%AA%DB%8C-%D8%A8%D8%B1-%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8%C2%AB%D9%84%D9%8F%DA%A9%E2%80%8C%D9%86%D8%AA%C2%BB%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87%E2%80%8C%DB%8C-%D8%A7%D9%85%DB%8C%D8%B1%D8%AD%D8%B3%DB%8C%D9%86-%DB%8C%D8%B2%D8%AF%D8%A7%D9%86%E2%80%8C%D8%A8%D9%8F%D8%AF

پرتره­‌ی مرد ناتمامرمانکتاب‌ها

پرتره‌ی مرد ناتمامفارسی